یادی از آن رؤیا
بنایی بود بلند و استوانهایشکل؛
شبیه برجهای منبعآب قدیمی که هنوز وسط بعضی شهرها هستند؛
مثل منبعآب محله آذر قم، یا منبعآب تربتجام یا فریمان یا کردکوی یا گرمسار یا لنگرود یا...
اما خیلی بزرگتر.
میان یک بیابانِ خشک و بیآبوعلف؛
شبیه بیابانهای آخرالزمانیِ هالیوود.
جماعتی انبوه، گِردِ استوانه جمع بودند.
من یکی از آن جماعت بودم، اما صحنه را با فاصله و از بالا میدیدم!
تعدادمان زیاد بود؛ شاید بهاندازه جمعیت یک استادیوم آزادی؛
با این تفاوت که اختلافی در بین نبود؛ همه هوادار و دوستدار یک نفر بودیم،
هیچیک علیه کسی دشنام نمیدادیم؛ اصلاً حرف نمیزدیم
و هیچیک تماشاگر نبودیم؛ همه وسط صحنه بودیم.
آنجا چه میکردیم؟
همه به سمت ورودیِ بنای استوانهای هجوم میبردیم، بدون اینکه به هم آسیبی برسانیم.
وارد بنای استوانهای میشدیم،
از پلههایش بالا میرفتیم،
وارد ایوان بالای بنا میشدیم،
خود را از آن ارتفاع پایین میانداختیم
و میمردیم!
میمردیم و بعد زنده میشدیم
و باز به سمت استوانه هجوم میبردیم و از پلههایش بالا میرفتیم و از ایوانش خود را پایین میانداختیم و میمردیم و زنده میشدیم و باز...
و باز...
و این چرخه ادامه داشت تا ابد...
چرا خود را میانداختیم؟
خود را فدای یک نفر میکردیم.
یک نفر که خیلی دوستش داشتیم و تا ابد بدهکارش بودیم.
گویا عهد بسته بودیم که اگر هزاران هزار جان داشته باشیم، آن را فدای محبوبمان کنیم
و باز جان بگیریم
و باز فدایش شویم
و باز... و باز...
مولای من!
ای کیمیاگر!
ای نور ابدی!
این رؤیای دیرین را به واقعیت بدل نما،
این روسیاه را لایق گَردان،
و این قربانی را بپذیر!
صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علیک یا اباعبدالله