لحظهای که محبت اهلبیت در دل مأمون افتاد!!!
ریان بن شبیب نقل میکند:
از مأمون (خلیفه عباسی) شنیدم که میگفت:
من همواره اهل بیت (علیهم السلام) را دوست میداشتم، اما برای اینکه نزد (پدرم؛) هارون الرشید تقرب یابم، اظهار کینه میکردم.
هنگامی که هارون الرشید به حج رفت، من و (برادرانم؛) محمد (امین) و قاسم (مؤتمن) همراهش بودیم. زمانیکه به مدینه رفت، مردم از او اجازه (دیدار) میخواستند و آخرین نفری که از او اجازه خواست، «موسی بن جعفر» (علیهما السلام) بود.
آنگاه وارد شدند و هارون الرشید تا او را دید، تکانی خورد و به سوی ایشان گردن کشید و چشمش به ایشان دوخته شد، تا اینکه به اتاقی که پدرم در آن بود، وارد شدند.
وقتی نزدیک شدند، هارون الرشید دو زانو نشست و ایشان را بغل کرد. سپس به ایشان رو کرد و گفت: «چطوری ابوالحسن؟ خانوادهات چطورند؟ خانواده پدرت چطورند؟ حالتان چطور است؟» و از اینگونه سؤالات میپرسید و ابوالحسن (امام کاظم) نیز میفرمود: «خوبیم..خوبیم..»
وقتی بلند شدند (که بروند)، هارون الرشید خواست که برخیزد، اما ابوالحسن او را نشاندند و بغل کردند و خداحافظی کردند.
مأمون ادامه داد:
من در برابر پدرم، نسبت به دیگر برادرانم، باجرأتتر بودم. وقتی ابوالحسن موسی بن جعفر (علیهما السلام) خارج شدند، به پدرم گفتم: «ای امیر مؤمنان! شما با این مرد طوری رفتار کردید که تاکنون ندیده بودم با کسی چنین رفتار کرده باشید؛ نه با (فرزندان) مهاجرین، نه با (فرزندان) انصار و نه با بنیهاشم. مگر این مرد که بود؟»
هارون الرشید گفت: «پسرم! او وارث علم پیامبران بود. او موسی بن جعفر بن محمد (علیهم السلام) بود. اگر علم صحیح خواستی، نزد او خواهی یافت.»
آنگاه مأمون گفت:
در این لحظه بود که محبت آنان (اهل بیت) در دلم کاشته شد.
عیون أخبار الرضا، ج۱، ص۹۳