انسان هرچه بزرگتر میشود، اشتباهاتش بزرگتر و خطرناکتر میشوند.
کمی پیشتر، مطلبی با عنوان «شیعیانی که در قتل اهلبیت دست داشتند» منتشر شد. در آن مطلب، این حدیث از امام صادق (علیهالسلام) نقل شد: «کسی که سخن ما (اهلبیت) را افشاء کند، ما را بهاشتباه نکشتهاست، بلکه بهعمد کشتهاست!»
خیلی پیشتر نیز در مطلبی با عنوان «وقتی امام از مناظره شاگرد جوانش کیف میکند» به تبحّر فوقالعاده «هشام بن حکم» در فن مناظره و نیز علاقه امام صادق (علیهالسلام) به وی اشاره شد.
هشام بن حکم، از کودکی جویای حقیقت بود و در فن مناظره در شهر خود رقیبی نداشت. در نوجوانی از عمویش (که با امام صادق علیهالسلام در ارتباط بود) میخواهد که او را نزد امام ببرد تا با ایشان مناظره کند! هشام، پس از چند برخورد دقیق و حسابشده امام، شیعه میشود و ازآنپس، مهارت خدادادیاش در فن مناظره را در جهت دفاع از اهلبیت و نشر اعتقادات صحیح بهکار میگیرد.
با وجود احادیث مدحکنندهای که از امامان شیعه در مورد هشام بن حکم صادر شدهاست، جلالت قدر او، در میان علمای شیعه، ثابتشده است.
اما این «عالم بزرگ»، یک «اشتباه بزرگ» انجام دادهاست؛
او در شرایطی که باید طبق دستور امام کاظم (علیهالسلام)، علیرغم تحریک بدخواهان و خواسته نفسش، دندان روی جگر میگذاشت و از دفاع از اهلبیت خودداری میکرد و وارد بحث و مناظره نمیشد، نتوانست خود را کنترل کند و آنقدر بیاحتیاطی کرد که مقدمه شهادت امام کاظم (علیهالسلام) را فراهم آورد و خود نیز آواره گشت.
هرچند هشامبنحکم، بهخاطر نیت خیری که داشت، به تصریح روایات، عاقبتبهخیر شد و مورد رحمت قرار گرفت، اما ماجرای این اشتباه او، خواندنی و عبرتآموز است:
... عَنْ أَبِی یَحْیَى وَ هُوَ إِسْمَاعِیلُ بْنُ زِیَادٍ الْوَاسِطِیُّ، عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ الْحَجَّاجِ، قَالَ: سَمِعْتُهُ یُؤَدِّی إِلَى هِشَامِ بْنِ الْحَکَمِ رِسَالَةَ أَبِی الْحَسَنِ (ع) قَالَ لَا تَتَکَلَّمْ فَإِنَّهُ قَدْ أَمَرَنِی أَنْ آمُرَکَ أَنْ لَا تَتَکَلَّمَ، قَالَ: فَمَا بَالُ هِشَامٍ یَتَکَلَّمُ وَ أَنَا لَا أَتَکَلَّمُ، قَالَ: أَمَرَنِی أَنْ آمُرَکَ أَنْ لَا تَتَکَلَّمَ وَ أَنَا رَسُولُهُ إِلَیْکَ. قَالَ أَبُو یَحْیَى: أَمْسَکَ هِشَامُ بْنُ الْحَکَمِ عَنِ الْکَلَامِ شَهْراً لَمْ یَتَکَلَّمْ ثُمَ تَکَلَّمَ، فَأَتَاهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ الْحَجَّاجِ، فَقَالَ لَهُ: سُبْحَانَ اللَّهِ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ تَکَلَّمْتَ وَ قَدْ نُهِیتَ عَنِ الْکَلَامِ! قَالَ مِثْلِی لَا یُنْهَى عَنِ الْکَلَامِ، قَالَ أَبُو یَحْیَى: فَلَمَّا کَانَ مِنْ قَابِلٍ، أَتَاهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ الْحَجَّاجِ، فَقَالَ لَهُ: یَا هِشَامُ قَالَ لَکَ أَ یَسُرُّکَ أَنْ تَشْرَکَ فِی دَمِ امْرِئٍ مُسْلِمٍ قَالَ لَا، قَالَ وَ کَیْفَ تَشْرَکُ فِی دَمِی فَإِنْ سَکَتَ وَ إِلَّا فَهُوَ الذَّبْحُ فَمَا سَکَتَ حَتَّى کَانَ مِنْ أَمْرِهِ مَا کَانَ (صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ).
رجالالکشی، ص۲۷۰
ابویحیی (اسماعیلبنزیاد) گوید: از عبدالرحمانبنحجّاج شنیدم که نامهی امام کاظم (علیهالسلام) را به هشامبنحکم تحویل داد و به او گفت: «مناظره نکن؛ که امام به من دستور دادهاست به تو دستور دهم مناظره نکنی!»
هشام همچنان مناظره میکرد ولی من مناظره نمیکردم.
عبدالرحمان (مجدداً برای یادآوری) به هشام گفت: «حضرت به من دستور دادهاست به تو دستور دهم مناظره نکنی! من پیامآور ایشان به سوی تو هستم.»
ابویحیی گوید: هشام یک ماه از مناظره خودداری کرد، سپس شروع به مناظره نمود.
پس عبدالرحمانبنحجاج نزد هشام رفت و به او گفت: «سبحان الله! ای ابامحمد! باز که مناظره کردی، درحالیکه من تو را از مناظره باز داشتهبودم!»
هشام گفت: «کسی مثل من را، نمیتوان از مناظره باز داشت!»
ابویحیی گوید: سال بعد، عبدالرحمانبنحجاج (که احتمالاً به حج رفتهبود و خدمت امام رسیدهبود و دستورات جدید را دریافت کردهبود و به عراق بازگشتهبود) به هشام گفت:
حضرت فرمودند به تو بگویم: «ای هشام! آیا خوشحال میشوی که در ریختن خون مسلمانی شریک شوی؟»
هشام گفت: نه.
فرمودند: «پس چهطور میخواهی در ریختن خون من شریک شوی؟! اگر سکوت کردی، که هیچ، وگرنه، این کار تو (مناظره و بحث علمی با مخالفان)، ذبحِ من است.»
ابویحیی گوید: هشام سکوت نکرد، تا اینکه آن اتفاقات برای امام رخ داد.