حدیثی ساده و مهم در باب هستیشناسی عقل
یکی از مباحثی که معرکهی آرای فلاسفه قرار گرفته، «چیستی عقل» و «مکانیزم تعقل» است؟
یکی از معماها این است که چگونه میان انسانها مفاهمه صورت میگیرد؟ آیا انسانها ریشههای مشترکی دارند که منجر به فهم مشترک میانشان میشود.
شاید حدیث زیر که ابتداءاً عجیب به نظر میرسد، بتواند گوشهای از حقیقت را نمایان سازد:
...عَنْ عُمَرَ بْنِ عَلِیٍّ عَنْ أَبِیهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع:
«أَنَّ النَّبِیَّ ص سُئِلَ مِمَّا خَلَقَ اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ الْعَقْلَ؟ قَالَ: «خَلْقُهُ مَلَکٌ لَهُ رُءُوسٌ بِعَدَدِ الْخَلَائِقِ مَنْ خُلِقَ وَ مَنْ یُخْلَقُ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ وَ لِکُلِّ رَأْسٍ وَجْهٌ وَ لِکُلِّ آدَمِیٍّ رَأْسٌ مِنْ رُءُوسِ الْعَقْلِ وَ اسْمُ ذَلِکَ الْإِنْسَانِ عَلَى وَجْهِ ذَلِکَ الرَّأْسِ مَکْتُوبٌ وَ عَلَى کُلِّ وَجْهٍ سِتْرٌ مُلْقًى لَا یُکْشَفُ ذَلِکَ السِّتْرُ مِنْ ذَلِکَ الْوَجْهِ حَتَّى یُولَدَ هَذَا الْمَوْلُودُ وَ یَبْلُغَ حَدَّ الرِّجَالِ أَوْ حَدَّ النِّسَاءِ فَإِذَا بَلَغَ کُشِفَ ذَلِکَ السِّتْرُ فَیَقَعُ فِی قَلْبِ هَذَا الْإِنْسَانِ نُورٌ فَیَفْهَمُ الْفَرِیضَةَ وَ السُّنَّةَ وَ الْجَیِّدَ وَ الرَّدِیَّ أَلَا وَ مَثَلُ الْعَقْلِ فِی الْقَلْبِ کَمَثَلِ السِّرَاجِ فِی وَسَطِ الْبَیْتِ.»»
عللالشرائع، ج۱، ص۹۸
عمربنعلی از پدرش علیبنابیطالب (علیهمالسلام) نقل کردهاست:
«از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) سؤال شد:
خداوند عقل را از چه آفریدهاست؟
حضرت فرمودند:
«خلقتِ عقل، فرشتهای است که به تعداد مخلوقات سر دارد؛ (به تعداد) آنها که خلق شدهاند و آنها که تا روز قیامت خلق خواهندشد.
و برای هر سَری، صورتی هست و به هر انسانی، یکی از سرهای عقل تعلق دارد و اسم آن انسان، بر صورت آن سر نوشته شدهاست.
بر هر صورتی، پوششی انداخته شده که از آن صورت برداشته نمیشود، تا وقتی آن انسان متولد شود و (اگر پسر است) به حد مردان یا (اگر دختر است) به حد زنان برسد (بالغ شود.)
پس هرگاه به آن حد رسید، آن پوشش برداشته میشود و نوری در قلب آن انسان جای میگیرد که (با آن) فریضه (واجبات) و سنت (مستحبات) و خوب و بد را تشخیص میدهد.
آگاه باشید که مَثَلِ عقل در قلب، مَثَلِ چراغ است در وسط خانه.»»
پانوشتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چنانچه ملاحظه میفرمایید، در این حدیث نبوی، عقل، یک وجود واحد است که در قلب هر انسانی، شعبهای دارد.
به قول استاد گرانقدرم «حجةالاسلام شعبان نصرتی»؛ مثل ژنراتوری که از آن به تکتک خانهها سیمکشی شده و با نیروی آن، در هر خانهای چراغی روشن شدهاست.
صاحب این خانه، به نسبتِ اندازه و کیفیتِ چراغی که در خانهی دلش دارد، میتواند اطراف خود را ببیند و بشناسد.
شاید بتوان رگههایی از این تمثیل را در نظریه یکی از شاگردان فروید نیز یافت؛ آنجا که برای کوههای یخی که استادش برای ضمیر ناخودآگاه انسانها فرض کردهبود، ریشهای مشترک تصویر میکند و علت اشتراکات انسانی را همان ریشههای مشترک میداند.
اما چه میشود کرد که اگر روانشناسی غربی، نظریهای را مطرح کند، مورد توجه قرار میگیرد، اما اگر چهارده قرن پیش، حقیقتی توسط پیامبر اسلام بیان شدهباشد و در کتابی قدیمی آمدهباشد، مورد ریشخند قرار میگیرد.