در ستایش پروردگارم
به نام پروردگار
چهار ماه پیش، اوایل آبان، داشتم کف حمام را - بدون دستکش - با جرمگیر تمیز میکردم.
وسط کار، دستم به لبهای خورد و پوستش کمی شکافت.
اعتنا نکردم و ادامه دادم.
جرمگیر، آرامآرام زیر پوست انگشتم نفوذ کرد.
اسید، بخشی از پوست و گوشتش را خورد.
فردایش دیدم یک سوراخ بهنسبت عمیق روی انگشتم درست شده که اطرافش سرخ و ملتهب است.
جا خوردم و کمی ترسیدم.
دهبیست روزی گذشت.
اواخر آبان، صبح که داشتم میرفتم محل کار، یک لحظه چشمم افتاد به دستم که روی فرمان بود.
دیدم زخمش دارد جمع میشود،
رو به بهبود است
و خداراشکر کمکم دارد خوب میشود.
همان لحظه، با تمام وجود احساس کردم رحمت پروردگارم در این زخم جمع شده، متبلور گشته و ظهور یافته.
رعشهی ریزی به تنم افتاد.
شعفی وجودم را فرا گرفت.
ناخودآگاه انگشتم را بالا آوردم
و زخمش را بوسیدم؛
رحمتِ تبلوریافتهی پروردگارم را،
گویی پروردگارم را.
بعد به خودم آمدم و خود را در این حال یافتم
تعجب کردم؛
حال غریبی بود.
چشمم کمی اشکی شد.
پیشانیام را کف دست گذاشتم و با یاد این نعمت، سجده شکر بهجا آوردم؛
شکراً لله شکراً لله، شکراً لله شکراً لله، شکراً لله شکراً لله
عفواً لله عفواً لله، عفواً لله عفواً لله، عفواً لله عفواً لله
حمداً لله حمداً لله، حمداً لله حمداً لله، حمداً لله حمداً لله
الحمد لله علی کل حال.
وقتی رسیدم اداره، در اولین فرصت، عکسی از زخمم برداشتم.
تا بماند به یادگار؛
از رحمت پروردگارم،
از پروردگارم.
پ.ن۱: عکس دوم را امروز برداشتم که آن حفره پر شده و پوستش تقریباً ترمیم شده.
پ.ن۲: مرحوم آیتالله حسنزاده آملی جایی این خاطره را نقل کردهاند که:
روزی داشتم به خانه میآمدم که دیدم کسی دارد بین زبالهها جستجو میکند.
سریع خود را به خانه رساندم و یکراست رفتم سراغ قفسهی کتابهایم.
کتابهایم را بغل کردم و شروع کردم به بوسیدنشان.
خدا را شکر کردم که بهجای اینکه سرم در زبالهها باشد، سر و کارم با کتاب است و در کتابها جستجو میکنم.
پ.ن۳: امروز سالروز شهادت امام موسی کاظم (علیهالسلام) بود.
از حضرت نقل شده است که در پاسخ به نامه هارونالرشید که از ایشان درخواست موعظهای کوتاه کرده بود، تنها این جمله را نوشتند که:
«مَا مِنْ شَیْءٍ تَرَاهُ عَیْنُکَ إِلاَّ وَ فِیهِ مَوْعِظَةٌ»
الأمالی(للصدوق)، ص۵۰۹
«چیزی نیست که چشمت آن را ببیند، مگراینکه موعظهای در آن است.»