دو سه سال است از آن ماجرا میگذرد. تابستان گرمی بود و مثل هر سال همسایه برای فرار از قم و دیدار با قوم، به زادگاهش رفته بود. فرصت مناسبی بود تا تنوعی به زندگی بدهیم و شام را در حیاط بخوریم. غروب حیاط را آبپاشی کرده بودم تا گرما را از سنگهای مرمر پس بگیرم و با مولکولهای آب دوباره به هوا بفرستم. سرِ شب همسرم گفت: «حالا که بیرون میریم، سور و سات رو کامل کن، برای شام کباب بخر.»
دو سه روز داشتیم تا اول ماه و 15 هزار تومان بیشتر ته جیبم نبود. آخرین باری هم که کباب خریده بودم، ۱۲ تومان شده بود. پنج سیخ کوبیده، دو سیخ گوجه، یک نان سنگک، ریحان و پیاز، برای دو نفر و نصفی آدم. فکر کردم «اگر خرج کنم و در این دو سه روز اتفاقی بیافتد، چه؟ اگر بچه مریض شود، اگر چیزی نیاز شود، اگر...» این شد که جواب منفی دادم. دلیلش را گفتم و او هم پذیرفت.
دو سه ساعت بعد، کوکوسبزیمان را خورده بودیم و احتمالاً داشتیم چیز دیگری میخوردیم، که کسی زنگ زد. از شیشهی مات وسط درِ حیاط، معلوم بود که زنی چادری است. زیرانداز را که جلوی در انداخته بودم کمی جمع کردم، تا همسرم در را باز کند.
دو سه دقیقه با زنِ جلوی در پچپچ کرد. در را بست و آمد توی حیاط. مقداری پول کف دستم گذاشت و توضیح داد که «خانم میم بود. یادته با بچهش پشت در مونده بودند، آقای میم هم شهرستان بود، زنگ زدند، کلیدساز بردی، درِشون رو باز کردی؟ ۷ تومن برای اون داد. من هم اونموقع که برام همراه اول خریدی، ایرانسلم ۵ تومن شارژ داشت، منتقل کردم به ایرانسلش. خلاصه ۱۲ تومن اوردهبود بده.»
دو سه ثانیه به هم خیره شدیم. به این فکر میکردیم که از کجا فهمیده بود هزینه باز کردن درِشان ۷ هزار تومان شده بود؟ چرا بعد از چند ماه تازه یاد بدهیاش افتاده بود؟ چرا آنوقت شب آمده بود بدهیاش را بدهد؟
چرا دقیقاً همانشب؟! چرا دقیقاً همان ۱۲ هزار تومان؟!