ماجرای صفوان جمّال(شتردار) را شاید شنیده باشید؛ یکی از راویان حدیث شیعه و اصحاب امام کاظم (علیهالسلام) که شغلش کرایه دادن شتر بود.
در روایت زیر به تذکر مهمی که امام کاظم (علیهالسلام) در مورد نوع تعامل با حاکمان غاصب زمانه به او دادند، اشاره شده است:
...حَدَّثَنِی صَفْوَانَ بْنُ مِهْرَانَ الْجَمَّالُ، قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِی الْحَسَنِ الْأَوَّلِ (ع) فَقَالَ لِی: «یَا صَفْوَانُ کُلُّ شَیْءٍ مِنْکَ حَسَنٌ جَمِیلٌ مَا خَلَا شَیْئاً وَاحِداً!» قُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاکَ أَیُّ شَیْءٍ؟ قَالَ: «إِکْرَاؤُکَ جِمَالَکَ مِنْ هَذَا الرَّجُلِ.» یَعْنِی هَارُونَ. قُلْتُ: وَ اللَّهِ مَا أَکْرَیْتُهُ أَشَراً وَ لَا بَطَراً وَ لَا لِصَیْدٍ وَ لَا لِلَّهْوِ وَ لَکِنِّی أُکْرِیهِ لِهَذَا الطَّرِیقِ یَعْنِی طَرِیقَ مَکَّةَ، وَ لَا أَتَوَلَّاهُ بِنَفْسِی وَ لَکِنْ أَنْصِبُ مَعَهُ غِلْمَانِی، فَقَالَ لِی: «یَا صَفْوَانُ أَ یَقَعُ کِرَاؤُکَ عَلَیْهِمْ؟» قُلْتُ: نَعَمْ جُعِلْتُ فِدَاکَ. قَالَ: فَقَالَ لِی: «أَ تُحِبُّ بَقَاءَهُمْ حَتَّى یَخْرُجَ کِرَاؤُکَ؟» قُلْتُ نَعَمْ. قَالَ: «فَمَنْ أَحَبَّ بَقَاءَهُمْ فَهُوَ مِنْهُمْ وَ مَنْ کَانَ مِنْهُمْ کَانَ وَرَدَ النَّارَ.» قَالَ صَفْوَانُ: فَذَهَبْتُ وَ بِعْتُ جِمَالِی عَنْ آخِرِهَا، فَبَلَغَ ذَلِکَ إِلَى هَارُونَ، فَدَعَانِی فَقَالَ: لِی یَا صَفْوَانُ بَلَغَنِی أَنَّکَ بِعْتَ جِمَالَکَ. قُلْتُ: نَعَمْ. فَقَالَ: لِمَ؟ قُلْتُ: أَنَا شَیْخٌ کَبِیرٌ وَ أَنَّ الْغِلْمَانَ لَا یَفُونَ بِالْأَعْمَالِ. فَقَالَ: هَیْهَاتَ أَیْهَاتَ إِنِّی لَأَعْلَمُ مَنْ أَشَارَ عَلَیْکَ بِهَذَا أَشَارَ عَلَیْکَ بِهَذَا مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ. قُلْتُ: مَا لِی وَ لِمُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ؟! فَقَالَ: دَعْ هَذَا عَنْکَ فَوَ اللَّهِ لَوْ لَا حُسْنُ صُحْبَتِکَ لَقَتَلْتُکَ.
رجالالکشی، ص۴۴۱
از صفوان بن مهران جمّال نقل شده است:
(روزی) خدمت امام کاظم (علیهالسلام) رسیدم.
حضرت به من فرمودند: «ای صفوان! همهچیزِ تو خوب و زیباست، بهجز یکچیز.»
عرض کردم: فدایتان شوم، چه چیزی؟
حضرت فرمودند: «اینکه شترهایت را به این مرد کرایه میدهی.» منظور حضرت هارونالرشید بود.
عرض کردم: به خدا قسم، من شترهایم را برای تفریح و لااُبالیگری یا برای شکار و خوشگذرانی، به او کرایه ندادهام، بلکه برای استفاده در مسیر مکه (حج) به او کرایه دادهام. خودم هم بهدنبال او نمیروم، بلکه غلامانم را به همراهش میفرستم.
حضرت به من فرمودند: «آیا (وقتی شترهایت را کرایه میدهی،) مبلغِ کرایه را به تو بدهکار میشوند؟»
عرض کردم: بله، فدایتان شوم.
فرمودند: «آیا دوست داری که زنده بمانند تا (برگردد و) کرایهات را بپردازند؟»
عرض کردم: بله.
فرمودند: «کسی که دوست داشته باشد آنان زنده بمانند، از آنان است و کسی که از آنان باشد، به آتشِ (جهنم) وارد میشود.»
صفوان گوید: من (پس شنیدن این سخن) رفتم و تمام شترهایم را فروختم. این خبر به هارونالرشید رسید.
پس مرا خواست و به من گفت: ای صفوان! به من خبر رسیده که تا شترهایت را فروختهای.
گفتم: بله.
هارون گفت: چرا؟
گفتم: من پیرمردی سالخوردهام و غلامانم نیز کارهایشان را درست انجام نمیدهند.
گفت: بعید است، گمان نمیکنم (راست بگویی.) من میدانم که با اشاره چه کسی این کار را کردهای؛ با اشاره موسیبنجعفر.
گفتم: مرا با موسیبنجعفر چه کار؟!
هارون گفت: این اتهام (ارتباط به امام کاظم) را از خود دور کن. به خدا قسم، اگر همنشینِ خوبی (برایم) نبودی، تو را میکشتم.