بچه که بودم، از پدرم شنیدم خانه روح دارد! خانهای که دیگر کسی در آن زندگی نمیکند، روح زندگی در آن جریان ندارد و زود میمیرد و ویران میشود.
این را وقتی گفت که داشتیم راجعبه خانه متروک پدربزرگ مرحومم در روستا صحبت میکردیم که کمکم داشت ویران میشد.
بزرگتر که شدم و سر خانه و زندگی که رفتم، فهمیدم قصه چیز دیگری است؛
وقتی دیدم هرچندوقتیکبار گوشهای از خانه عیب پیدا میکند و اگر کسی بالاسرش نباشد، این عیب به جاهای دیگر هم سرایت میکند و ویرانی میآفریند، فهمیدم علت ویران شدن خانههای متروک چیست.
اولینبار، زمستانی که لولهآب پشتبام ترکید، به این راز پی بردم. اگر خانه نبودم و با آچار و انبرقفلی و یک درپوش کوچک جلوی فوران آب را نمیگرفتم، این آب همینطور میرفت و شاید بعد از چندساعت سقف را هم خراب میکرد و خسارت بزرگی به بار میآورد.
میدیدم وسایل خانه کمکم مستهلک میشوند و عمرشان تمام میشود. یا حادثهای رخ میدهد و گوشهای را خراب میکند و لازم است به آن گوشه رسیدگی شود.
فهمیدم وقتی کسی در خانه نباشد و این عیبهای جزئی را نبیند و با مختصرهمتی رفعشان نکند، خانه آرامآرام رو به ویرانی میرود.
قسمت ترسناک قصه اینجاست که تو چیزی داشتهای که مدتی بیخیالش شدهبودی.
به خودت میآیی و با یک فاجعه مواجه میشوی؛
- با خانه دزدزدهای که شیشههایش شکسته، قفلش خراب شده، درهایش قییژژ صدا میدهند، گوشهای از سقفش ریخته، موکت و فرشهایش خیس شده و کپک زدهاند، آب و برقش قطع شده، عنکبوت گوشهوکنارش لانه کرده...
- با ماشینی که چهارچرخش پنچر شده، رویش یک بندانگشت خاک نشسته، روغنش خالی شده، برفپاکنهایش شکسته، کمکهایش صدا میدهند، لنتهایش تمام شدهاند...
- با بدنی که فشار آمده به چندجایش! قند و چربی، زانودرد و کمردرد، چند دندان خراب، دلدردِ گاهوبیگاهی که علتش را نمیدانی...
- خانوادهای که پُر شده از کدورتهای ریز و درشت، کسانی که در حقشان کوتاهی کردهای و بابتش احساس شرمندگی داری...
- خودت را محاسبه میکنی؛ عادتهای زشت، اخلاق ناپسند، تکبر، تنبلی، بیبرنامگی، شهوتهای سرکش، خشمهای نابهجا، پستیها و پلشتیها...
- اعمالت را سبکسنگین میکنی؛ میبینی کلی نماز و روزه قضا به گردنت است، عباداتت از سرِ عادت، برای رفعتکلیف، سراسر کسالت...
همه این خرابیها آوار میشوند روی سرت.
و تو میگویی «آخر من با اینهمه خرابی چه کنم؟!»
میترسی.
دلت خالی میشود.
چشمانت از رمق میافتند.
پاهایت سست میشوند.
مینشینی.
ناامید!
ویران!
چندسالپیش داییام تعریف میکرد:
«وقتی میخواستیم به آن خانهمان که در طبقه ششم بود برویم، دیدیم روی زمین و در و دیوار و شیشهها و کابینتها و لامپها و قرنیزهایش، کلی رنگ و گچ و خاک پاشیده و نیاز به یک نظافت اساسی دارد.
روزی که برای تمیز کردن رفتیم، آسانسور خراب بود. کلی وسیله را خِرکش کردیم تا طبقه ششم. وقتی رسیدیم، اوضاع را که ورانداز کردیم، از حجم کارها سست شدیم و نشستیم همان وسط. دستمان به کار نمیرفت.
مدتی که گذشت، دیدیم خواهر حاجخانم (خواهرزنش) رفته یکی از اتاقها و شروع کرده به تمیز کردنِ پنجره. ما هم رفتیم و هرکدام به گوشهای مشغول شدیم و بالاخره کار تمام شد.
آنروز از خواهر حاجخانم این را یاد گرفتم که وقتی حجم کارها زیاد است، باید از یک گوشه شروع کرد.»
ما وقتی به حجم خرابیهای خودمان و زندگیهایمان دقت میکنیم، اولاً این خودش یک گام است، یک توفیق است. خیلیها تا آخر عمر فرصت نمیکنند به خودشان و زندگیهایشان نگاهی بیاندازند و عمق فاجعه را ببینند.
درست است که حسرت میخوریم که:
- کاش زودتر دستبهکار شده بودیم و کار به اینجا نمیکشید،
- کاش از همان نوجوانی و جوانی، وقتی عیبی در خودمان میدیدیم، درستش میکردیم و وقتی زنگخطری میشنیدیم، آمادگی کسب میکردیم.
- کاش فرصتها را از دست نمیدادیم و نمیگذاشتیم اصلاح امور اینقدر سخت و دستنیافتنی شود.
اما حالا اینجا ایستادهایم و این ترس همراهمان است.
با این ترس فلجکننده چه کنیم؟
امام علی (علیهالسلام) دوباره مقابل امت میایستد تا راه را نشان دهد.
دستهایش را دراز میکند تا ما را از رکود به حرکت وا دارد...
«إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِیهِ، فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّیهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ.»
نهجالبلاغه، ص۵۰۱
«هرگاه از چیزی ترسیدی، در آن واقع شو؛ چراکه تحمل این ترس، از آنچه از آن میترسی، سختتر است.»
میفرماید نترسید، ننشینید، حرکت کنید؛
که تحمل ترس از آن کار دشوار، از انجامش سختتر است.
اگر شروع کنید به تعمیر خرابیها، کمتر اذیت میشوید از اینکه در ترستان گیر کنید و غصه بخورید که «آخر من با اینهمه خرابی چه کنم؟!»
«یا علی» بگو و بلند شو!
بلند شو و از یک گوشه شروع کن!
از کدام گوشه؟
از نزدیکترین گوشه.
امتحان کن!
ضرر نمیکنی.