بسم الله
چند سال پیش مدیری داشتیم که دنبال یک مدیر میانیتر برای یکی از بخشهای تحت مدیریتش بود.
آگهی زده بود و به این و آن سپرده بود تا کسی پیدا شود و آن بخش را به او بسپارد.
چند نفری آمدند و رفتند، اما چنگی به دل نزدند؛
یا تخصص کافی را نداشتند، یا توانمندیهای لازم را.
تا اینکه یکروز آقای الف تماس گرفت و خواست برای مصاحبه بیاید.
من در جلسهی مصاحبه بودم.
آقای الف سالها مدیر بخشی بود، مشابه بخشی که ما برایش در نظر داشتیم، اما در سطحی بالاتر و خیلی حرفهایتر.
کاملاً به کار مسلط بود.
خوشفکر و صاحب ایده بود.
با توجه به تخصص، تجربه و توانمندیهایی که داشت، احتمالاً میتوانست آن بخش را از اینرو به آنرو کند و رشد فوقالعادهای دهد.
علیالقاعده باید به مدیریت بخش مذکور گماشته میشد.
اما در کمال تعجب، آقای الف برای آن جایگاه انتخاب نشد!
چرا؟
چون مدیر مربوطه ترسید آقای الف بیاید و شاخ شود
یا بیاید و در مدیریت خودش خللی ایجاد کند
یا بیاید و بزرگتر شود از مقداری که برایش در نظر داشت
یا بیاید و کوچکی او را به رخ سایر کارکنان و مدیر ارشدش بکشد
یا...
بله، چنین است که بعضی مدیران، مجموعهی خود را از نعمت افراد توانمند محروم میکنند.
البته بعضی مدیران هم هستند که دل به دریا میزنند؛
کسی مانند آقای الف را به کار میگیرند و مدتها در سایه او مدیریت میکنند.
در این مدت، همه کارکنان متوجه کوچکی آقای مدیر و بزرگی آندیگری هستند.
نه آقای مدیر دل خوشی از او دارد و نه او برای آقای مدیر تره خرد میکند.
اما بعد...
من، از پسِ فروتنی و کرنشی که در این تصاویر میبینم
و از پسِ آن توصیهها - به تبعیت و تقویت - که در آن سخنرانیهای شورانگیز و آن وصیتنامهی نورانی مییابم،...
بعد از بزرگیِ سردار، بیشتر و بیشتر، بزرگیِ آقا را میبینم.
او که میتواند بزرگانی را زیر سایه خود گرد آورد
و آنان را به چنین تواضع خالصانهای وا دارد.
رحمه الله
و حفظه الله
و غفر الله لی و لکم