مأمون، در روایتی دیگر، ماجرایی دیگر (که ظاهراً غیر از ماجرای پیشین است) را نقل کرده است، که خلاصهای از آن ذکر میگردد...
سفیان بن نزار گوید:
روزى مأمون گفت: «آیا میدانید چه کسى شیعه بودن را به من آموخت؟»
حاضرین همگى گفتند: «نه، به خدا! نمیدانیم.»
گفت: «هارون الرّشید آن را به من آموخت.»
حاضرین پرسیدند: «چگونه چنین چیزى ممکن است و حالآنکه هارون الرّشید این خاندان را میکشت؟»
مأمون گفت: «آنها را براى بقاء مُلک و پادشاهى خود میکشت؛ زیرا حکومت و ملکدارى عقیم است (یعنى فامیل و فرزند نمیشناسد).»
در ادامه مأمون ماجرای سفر به حج همراه پدرش و بار عام خلیفه در مدینه را بیان میدارد و تعریف میکند که هنگام ورود امام موسی کاظم (علیه السلام) هارون چطور از ایشان استقبال میکند و تحویل میگیرد و وعده کمک مالی هنگفت میدهد و هنگام خروج نیز فرزندانش (مأمون، امین و مؤتمن؛ که ولیعهدهای خلیفه محسوب میشدند) را روانه میکند تا حضرت را تا منزلشان بدرقه کنند. مأمون پس از بازگشت نزد هارون، با پدرش گفتگویی دارد...
وقتى مجلس خلوت شد، گفتم: «یا أمیر المؤمنین! این مرد که بود که آنقدر به او عزّت و احترام گذاشتى، در مقابل او از جا برخاستى و به استقبالش رفتى، او را در بالاى مجلس نشاندى و خود پایینتر نشستى و به ما دستور دادى برایش رکاب بگیریم؟»
هارون گفت: «او «امام مردم» و «حجّت خدا بر خلقش» و «خلیفهاش در بین بندگانش» است!»
گفتم: «مگر این صفات منحصراً در تو و براى تو نیست؟»
گفت: «من در ظاهر و از روى قهر و غلبه امام مردم هستم و موسى بن جعفر، «امام حق»ّ است. به خدا سوگند - پسرم - «او از من و از همه مردم به جانشینى حضرت رسول (صلى اللَّه علیه و آله و سلّم) سزاوارتر است» و قسم به خدا که اگر تو نیز بخواهى حکومت را از من بگیرى، گردنت را میزنم، زیرا حکومت و پادشاهى عقیم است (و فرزند و غیر فرزند نمیشناسد).»
مأمون در ادامه نقل میکند که پدرش هنگام حرکت از مدینه به سمت مکه، برخلاف وعدههایش به امام کاظم (علیه السلام)، مقدار کمی پول برای ایشان میفرستد و عذر میآورد که دستم خالی است! او به این کار پدرش اعتراض میکند و این پاسخ را میشنود...
هارون گفت: «خفه شو! بیمادر! اگر آنچه را برایش ضمانت کردم به او بدهم، دیگر هیچ تضمینى وجود ندارد که فردا با صدهزار شمشیرزن از شیعیان و دوستانش رودرروى من نایستد. فقر این مرد و خانوادهاش براى من و شما اطمینانآورتر از بسط ید و توانمندى آنان است.»
عیون أخبار الرضا، ج۱، ص۸۸ (ترجمه از: علی اکبر غفاری و حمیدرضا مستفید)