آن غروب خلوت و آن سیگار روشن و آن جملهی پدر
غروب یک روز تابستانی، تهِ یک خیابانِ سوتوکور، جایی که میشد مطمئن بود آشنایی عبور نمیکند، سیگار دوم را روشن کردم و با هیجان چند پُک زدم. نگاهی به جیب پیراهنم انداختم. پنجشش نخِ دیگر هم داشتم.
صبح آن روز با پدربزرگم به باغش که خارج شهر بود، رفته بودم. از بچهگی او را دوست داشتم. اصولاً بهخلاف همسنوسالهایم دوست داشتم کنار مُسنترها بنشینم و از خاطرات و تجربیاتشان بچشم.
باغ پدربزرگم، علاوه بر باغبانِ مهربانش، امتیازات دیگری هم داشت؛ یک استخر کوچک، درختان میوه و بوتههای خیاری که بویشان مستت میکرد.
پدربزرگم سیگاری بود و به رسم پیشکسوتان، «شیراز» میکشید و گاه «بهمن». همیشه توی انبار باغش یک کارتن سیگار داشت و با خیال راحت، از صبح تا شب یکیدو بسته دود میکرد.
نوجوان بودم، و پیرمردی که جلوی باغش، روی یک تخت چوبی، به متکا لم میداد و آتشبهآتش سیگار میکشید، به چشمم بزرگ مینمود. از این حالتش خوشم میآمد. اصلاً شاید علت سیگاری شدن دایی کوچکم هم همین بود.
آن روز دیگر طاقت نیاوردم. میان چُرتهای بعدازظهرش، به انبار رفتم. دو سه نخ برداشتم و خودم را به ته باغ رساندم. یکی روشن کردم و چند پُک زدم و سرفه و... احساس کردم پدربزرگم بیدار شده. سریع انداختمش زمین و آمدم جلوی باغ.
هنوز خواب بود. دوباره برگشتم. یکی دیگر روشن کردم و اینبار با خیالی راحتتر کشیدم... و خوشم آمد. نه از بوی گندش، که از دود سحرانگیز و از این حالتش؛ اینکه مثل بزرگترها شده بودم، مثل پدربزرگم.
این شد که موقع برگشت، وقتی پیرمرد مشغول چیدن میوه و بادمجان در کیسهها بود، دوباره به انبار رفتم و چندتای دیگر از کارتن برداشتم. آن چندتا، در میان آن همه، گم بود و مطمئن بودم که متوجه نخواهد شد.
از مسیر طولانی و کسلکنندهی همیشهگی، به خانه برگشتیم. به بهانهای زدم بیرون. رفتم تهِ همان خیابان سوتوکوری که گفتم، و سیگار اول و دوم و...
در میانهی دومی بودم که فکری مزاحمم شد. از همان دور به صورتم خَنج میکشید. بعد نزدیک و نزدیکتر شد. جلویم ایستاد. مچم را گرفت. نگاهم به دستم افتاد و به آتش سرخی که از میان دودها سو سو میزد. آنقدر مچم را فشار داد که سیگار از دستم افتاد. بعد دستِ تسلیمشدهام را در جیب پیراهنم فرو کرد. همه سیگارها را در آورد، خُرد کرد و گوشهای ریخت.
آن فکر مزاحم، حرف پدرم بود که در یک جایگاه مناسب زده شده بود؛ در جایِ مناسب و گاهِ مناسب.
کوچکتر که بودم، وقتی مردی مچالهشده از مواد مخدر را دیدم، و وقتی از آن حالتش منزجر شدم، گفت: «بابا جون! اینا همهش از سیگار شروع میشه؛ هیچ معتادی نیست که از سیگار شروع نکردهباشه.» این را با همان لحن دلسوزانه و مخلصانهاش گفت.
این بود که سالها بعد، مرا به فکر انداخت و آیندهی منزجرکنندهی احتمالیام را جلوی چشمم آورد. اینطور شد که سبکسنگین کردم و تصمیم گرفتم دیگر نکشم.
این، مصداق سخن حکیمانه پدر مهربان امت، امیر مؤمنان (علیهالصلاةوالسلام) است که:
«الْعِلْمُ فِی الصِّغَرِ کَالنَّقْشِ فِی الْحَجَرِ.»
کنزالفوائد، ج۱، ص۳۱۹
«علم (اگر) در خردسالی (آموخته شود)، مانند نقشی است که بر سنگ، حَک میشود.»
پانوشتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] حواسمان باشد که به بچههایمان چه میگوییم، چهگونه میگوییم و در چه جایگاهی میگوییم. این حرفها - چه خوب و چه بد - در ذهن بچهها حکّ میشوند و در بزنگاهها به سراغشان میروند.
[2] سیگاریها هم حواسشان باشد که ممکن است با هر پُکشان به سیگار، آیندهی کودکی را نیز دود کنند!
[3] کاش بیشتر قدر پدرهایمان را بدانیم.