دستوار

در دست عهد دولت او دستوار باد...

دستوار

در دست عهد دولت او دستوار باد...

دستوار

اللهم‌صل‌علی‌محمد‌ و آل‌محمد و عجل‌فرجهم

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

  • ۸ فروردين ۰۳، ۰۱:۰۶ - M
    👍

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انقلاب اسلامی» ثبت شده است

همین اول بگویم که:

نه از وضع موجود راضی‌ام،

نه مرفه بی‌دردم،

نه زاهد و عارفم،

نه قصد ماله‌کشی دارم،

نه می‌خواهم دین‌فروشی کنم،

نه از مشکلات ساختاری و فرهنگی بی‌اطلاعم،

نه این‌که خودم هم نقدی ندارم،

نه این‌که خودم هم وقتی پیش دوستان و آشنایان می‌نشینم، غُر نمی‌زنم،

نه...

 

اما چندوقتی است مشغول مطالعه در مورد «قلب» هستم.

بله، «قلب»، یا همان چیزی که در محاوراتمان به آن می‌گوییم «دل»،

همان که گاهی زیر کامنت‌ها به هم هدیه می‌دهیم،

همان که گاهی وسطش تیر می‌خورد،

همان که گاهی می‌شکند،

همان که گاهی می‌گیرد و گاهی باز می‌شود،

گاهی می‌سوزد و گاهی خنک می‌شود،

گاهی روشن می‌شود و گاهی به تاریکی فرو می‌رود،

همان که به عزیزمان می‌دهیمش و به جایش قلوه می‌گیریم.

بله، همان دل، همان قلب.

 

منابع مطالعاتی‌ام چیست؟

- آیات قرآن

- احادیث اهل‌بیت

- بعضی دروس اخلاق

- بعضی مطالعات جدید پیرامون کارکردهای عاطفی و شناختی قلب مادّی

 

نمی‌گویم همه را خوانده‌ام، در موردشان تأمل داشته‌ام، تسلط کافی یافته‌ام، به جمع‌بندی رسیده‌ام یا...

نه، ولی چیزهایی دستم آمده.

 

این‌ها را گفتم تا بدانید حال و هوای چیزی که می‌خواهم درباره‌اش بگویم، چیست و از چه منظری دارم به موضوع نگاه می‌کنم.

 

خلاصه این‌که در بین مطالعاتم، به حدیثی برخوردم که به نظرم خیلی جالب و مهم است و به درد این روزهایمان هم می‌خورد. (مضمون این حدیث در احادیث متعدد دیگری نیز تکرار شده و قابل اعتماد است.)

 

از هارون بن خارجه نقل شده است:

به امام صادق (علیه‌السلام) عرض کردم:

من (گاهی) خوشحال می‌شوم، بدون این‌که چیز خوشحال‌کننده‌ای در خودم، در مالم یا در دوستم ببینم و (گاهی) ناراحت می‌شوم، بدون این‌که چیز ناراحت‌کننده‌ای در خودم، در مالم یا در دوستم ببینم.

حضرت فرمودند:

«بله (همین‌طور است.) به‌راستی که آن شیطان به قلبت می‌چسبد و می‌گوید:

"تو اگر نزد خداوند ارزش و اهمیتی داشتی، خداوند دشمنت را بر تو مسلط نمی‌کرد و تو را به او محتاج نمی‌ساخت. آیا می‌خواهی مانند پیشینیان خود همچنان در انتظارِ (گشایش و رفع مشکلات) بمانی؟ آیا آنان چیز (امیدوارکننده)ای به تو گفته‌اند؟"

به همین خاطر است که تو، بدون این‌که چیز ناراحت‌کننده‌ای رخ دهد، ناراحت می‌شوی.

اما خوشحالی‌ات به این‌خاطر است که آن فرشته به قلبت می‌چسبد و می‌گوید:

"اگر خداوند دشمنت را بر تو مسلط نموده و تو را محتاج او ساخته، (بدان که) این تنها برای مدت کوتاهی است. بشارت باد بر تو از جانب خداوند؛ به مغفرت و فضل الهی"

این همان سخن خداوند است که:

«اَلشَّیْطٰانُ یَعِدُکُمُ اَلْفَقْرَ وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشٰاءِ وَ اَللّٰهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلاً» [بقرة:۲۶۸]

«شیطان به شما وعده‌ی فقر می‌دهد و شما را به کارهای زشت امر می‌کند، اما خداوند شما را به مغفرت و فضلی از جانب خود وعده می‌دهد.»»

 تفسیرالعیاشی، ج۱، ص۱۵۰

 

[بر اساس روایات، شیطانی که در این حدیث به آن اشاره شد، همواره ملازم قلب است و گویا «وسواس خنّاس» نام دارد. آن فرشته هم فرشته‌ای است که ملازم قلب است و گویا «روح الایمان» نام دارد.]

 

غرضم از نقل این حدیث این بود که حواسمان باشد:

خط مقدم نبرد در #جنگ_شناختی از درون خودمان آغاز می‌شود.

دشمن در این نبرد بیخ گوشمان است؛ بیخ گوش دلمان!

تصورش هم حقیقتاً هولناک است!

  

اما راستش؛ قضیه از این هم هولناک‌تر است.

چرا؟

چون ما خیلی وقت‌ها، اگر دقت کنیم، در ذهنمان، متوجه سخنان آن القاگر شرّ و آن القاگر خیر می‌شویم،

اما حالتی که راوی (هارون بن خارجه) از خود برای امام صادق (علیه‌السلام) گزارش می‌دهد، حاکی از آن است که این القائاتِ شیطانی و الهی، نه در ذهن، بلکه در لایه‌های پنهان‌تر نفس او ایجاد شده است؛ در ناخودآگاهِ او.

چراکه می‌گوید "من بدون آن‌که اتفاق خاصی افتاده باشد و من حادثه‌ای را دیده باشم، ناراحت یا خوشحال می‌شوم."

او با آن‌که در خود تأمل کرده که علت ناراحتی یا خوشحالی‌اش چیست، باز هم علتش را کشف نکرده.

و جالب است که راوی بدون این‌که حتی یاد ظلم‌های دشمنانش و بدبختی‌های خودش بیفتد، دلش می‌گیرد!

هولناک نیست؟!

 

با این حساب، گویا اختیاری هم در کار نیست؛

شیاطین و فرشتگان مشغول کار خود هستند

و ما در لایه ناخودآگاهمان پیام‌های وسوسه‌آمیز آن شیاطین و نویدهای رحمانی آن فرشتگان را دریافت می‌کنیم

و در ناخودآگاه خود با این صف‌بندی مواجه‌ایم.

 

اما آیا واقعاً اختیاری در کار نیست و کاری از دست ما بر نمی‌آید؟

اگر القائاتِ ناامیدکننده‌ی آن شیطان و الهاماتِ امیدوارکننده‌ی آن فرشته در لایه‌های ناخودآگاه وجود ما شکل می‌گیرد و ما متوجه این القائات و الهامات نمی‌شویم، چه‌طور می‌توانیم با آن شیطان مقابله کنیم و با آن فرشته همراه شویم؟

 

پاسخ را می‌توان در احادیثی که پیش‌تر در مطلبی با عنوان «درباره شیطان و فرشته‌ای که کنار قلب ما جا خوش کرده‌اند» نقل کرده بودم، جست‌وجو کرد.

 

- آن‌جا ذکر شد که «قلب» دو گوش دارد که شیطانی (به‌نام «وسواس خنّاس») در یکی از آن دو گوش، انسان را به گناه تشویق می‌کند و فرشته‌ای (به نام «روح الایمان») در گوش دیگر، او را از گناه بازمی‌دارد.

- ذکر شد که «وسواس خنّاس» مثل یک زالو به قلب انسان چسبیده و پوزه‌ای خرطومی‌شکل دارد که با آن القائاتش را در قلب تزریق می‌کند.

- ذکر شد که «وسوسه» یعنی «سخن گفتنِ درِگوشی و پنهانی» و «خُنوس» یعنی «منقبض کردن و پنهان کردن» و آن شیطان به‌این‌خاطر «وسواس خنّاس» نام گرفته که کارش این است که هرگاه انسان از یاد خداوند غافل می‌شود، پوزه‌اش را در قلب فرو می‌کند و پلیدی‌ها را به او القاء می‌کند و هرگاه انسان خداوند را یاد می‌کند، پوزه‌اش را جمع می‌کند و دست از وسوسه‌گری بر می‌دارد.

 

اصلاً اگر بخواهم کلیدی‌ترین نکته‌ای که پس از سیر در آیات و احادیثِ مربوط به قلب دریافت کرده‌ام را در یک جمله خلاصه کنم، این‌طور می‌گویم که:

- رمز سلامتی و رو به راه بودنِ قلب، «ذکر و یاد خداوند» است

- و عامل اصلی بیماری و فساد قلب، «غفلت از خداوند» است.

 

بنابراین فن بدل حربه‌های شیطان، «ذکر خداوند» است؛

- وقتی به هرصورتی یاد خداوند در دل‌هایمان می‌تابد، راه نفوذ آن وسوسه‌گرِ خنّاس به قلب‌هایمان بسته می‌شود

- و هروقت به هرشکلی از خداوند غافل می‌شویم، شیطان بلافاصله به قلب‌هایمان راه می‌یابد و القائاتش را از سر می‌گیرد.

 

در این رابطه، نکته مهم دیگری هم باقی مانده است.

آن، این‌که:

خداوند در سوره ناس اشاره می‌فرماید که این «وسواس خناس» که در سینه‌های ما به وسوسه‌گری می‌پردازد، هم از طایفه جن است و هم از طایفه انس؛

«...من شرّ الوسواس الخناس، الذی یوسوس فی صدور الناس؛ من الجِنّة و الناس»

یعنی هم جن‌هایی هستند که کارشان وسوسه‌گری است و هم انسان‌هایی هستند که به این کار مشغول‌اند.

پس این القای یأس و ناامیدی و این تحریک به ارتکاب کارهای زشت، هم از جانب شیاطین جنی صورت می‌گیرد و هم از جانب انسان‌های شیطان‌صفت!

هم از درون است و هم از بیرون!

 

در مقابل؛

هم در درونمان فرشته‌ای هست که در قلب ما امید می‌آفریند و ما را به زیبایی‌ها فرامی‌خواند

و هم در خارج، انسان‌های فرشته‌خویی هستند که کارشان امیدآفرینی در میان مردم و دعوت به خوبی‌هاست.

 

در هر دو جبهه‌ی درونی و بیرونی، راه نجات و رمز پیروزیِ ما، ذکر خداوند، توجه به او، و پرداختن به کارهای نیک است.

عامل نابودی‌مان، نیز غفلت از خداوند، پرداختن به کارهای زشت یا حتی سرگرم شدن به کارهای بیهوده است.

 

بنابراین توجه به این نکته ضروری است که در مقابل انسان‌های شیطان‌صفت نیز باید با «امیدآفرینی میان مردم»، «تابانیدن یاد خداوند در جامعه» و «دعوت به خوبی‌ها»، به مقابله برخواست.

 

 

پانوشتـــــــــــــــــــــــــــــــــ

در چنین روزهایی که یقیناً در معرض وسوسه‌های شیاطین جنی و انسان‌های شیطان‌صفت هستیم و همچنین در معرض الهامات فرشتگان الهی و انسان‌های فرشته‌خوی قرار داریم، مراقب باشیم که به کدام نجوای درونی یا تبلیغ بیرونی گوش می‌دهیم و از کدام‌یک اثر می‌پذیریم!

 

و چند سوال هم از خود بپرسیم؛

رفتار من در میانه‌ی این جنگ شناختی منفعلانه است یا فعالانه؟

اگر فعالانه است، کدام‌سوی این میدان ایستاده‌ام؟

در صف شیاطین و شیطان‌صفتان هستم یا در صف فرشتگان و فرشته‌خویان؟

دعوت به شر می‌کنم یا دعوت به خیر؟

القای ناامیدی می‌کنم یا امید می‌آفرینم؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۱۱
ابوالفضل رهبر

آقای «میم» از دوستان طلبه‌ام است.

مدتی است مواضعش نسبت به انقلاب و نظام تغییر کرده و می‌توان گفت رادیکال شده؛

- در انتخابات شرکت نمی‌کند،

- دائم از همه‌کس و همه‌چیز انتقاد می‌کند،

- از ظلم‌ها و خطاها و از تقصیرها و قصورها می‌گوید،

- می‌گوید حکومت آخوندی بهتر از این نمی‌شود، آقایان اشتباه کردند که انقلاب کردند و حالا جرأت ندارند بگویند غلط کردیم،

- می‌گوید وضع روزبه‌روز بدتر خواهد شد و...

 

آن‌شب در مورد مشکلات و ظلم‌ها، حرف‌هایی زده شد و من در این رابطه، بحثی نکردم؛

- نگفتم که تو فقط تاریکی‌ها را می‌بینی، این روشنی‌ها را هم ببین،

- نگفتم که خیلی از نقل‌قول‌ها و خبرهایی که می‌گویی، سانسورشده، یک‌طرفه و با عینک خودت و هم‌فکرانت است،

- نگفتم که تصور کن اگر انقلاب نمی‌شد، با همان فرمانی که داشتیم می‌رفتیم، وضع چه‌طور بود،

نگفتم؛ چون می‌دانستم این‌ها را بارها شنیده و برایش کلیشه‌ای و گوش‌ندادنی شده.

 

فقط گفتم هر حکومتی سر کار باشد، وضع، کم‌وبیش همین است. مشکل، فرهنگی و از متن جامعه است. آن رؤسا و مدیران هم یکی از ما هستند. (آقای «میم» تأیید کرد.)

گفتم به قول آن بزرگ: «ما همه فرعونیم، مصرهایمان کوچک و بزرگ است.» هرکس، هرجا که هست، آن‌قدر که سلطه و نفوذ دارد و آن‌قدر که دستش می‌رسد، ظلم می‌کند؛ راننده، کاسب، کارمند، کارفرما، پدر، مادر، برادرِ بزرگ‌تر و... (آقای «میم» با سر و زبان تأیید کرد.)

 

کات | چند دقیقه بعد...

 

بحث عوض شده بود؛

آقای «میم» از این گفت که برای امتحانات شفاهیِ درس خارج، سر درسی نرفته و با فلان استادِ درسِ خارج که با او آشناست، صحبت کرده و تأییدیه چهارسال را گرفته که در درس او شرکت می‌کرده.

(طلاب مقطع درس خارج، در درس استادی شرکت می‌کنند و آخر سال از آن استاد تأییدیه حضور در آن درس را می‌گیرند، تا بتوانند امتحان شفاهی دهند و از یک مقطع تحصیلی عبور کنند.)

 

کات | چند دقیقه بعد...

 

آقای «میم» گفت خانمم دارد دکترا می‌خواند و من چند مقاله به نام او نوشته‌ام، تا از آزمون جامع دکتری معاف شود.

(دانشجویان مقطع دکترا، پس از گذراندن واحدهای آموزشی، در آزمونی شرکت می‌کنند، تا بتوانند در صورت قبولی، پایان‌نامه بنویسند و مدرک دکترا بگیرند.)

خانم آقای «میم» شاغل است و ارتقاء مدرک، منجر به افزایش حقوقش می‌شود.

 

کات | پایان!

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت۱: چند ماجرای دیگر هم از این قبیل در ذهنم هست؛ این، ماجرای «ما»ست.

پانوشت۲: غرضم از این یادداشت، مُبرّا دانستن و عقل‌کل جا زدن خودم نبود. من هم فرعونی هستم، در قدوقواره خودم. قصدم این بود که به عمق مشکل هم نگاهی بیاندازیم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۲۴
ابوالفضل رهبر

 

سه‌­شنبه ۲۶ دی (۱۶ ژانویه)

ساعت نه و چهل و پنج، میرفندرسکی، وزیر خارجه، از تهران تلفن کرد. به رسم معمول همیشگی‌­اش، می­‌گوید «حاجی پرویز، قلم بردار و آن‌چه می­‌گویم بنویس.»

«بله قربان»

 

"برای من بسیار دردناک است مأموریت تو را به عنوان سفیر ایران در انگلستان، به دلایلی که خودت می­‌دانی، خاتمه دهم. عقیده‌­ی شخصی‌­ام این است که تو بدون تردید یکی از مؤثرترین سفرای ایران در انگلیس بوده‌­ای و کشور اینک بیش از هر موقع دیگر به خدمات ارزنده‌­ات نیازمند است. با تأسف عمیق، امیدوارم بفهمی و ببخشی.

دوستدارت، احمد میرفندرسکی

وزیر امور خارجه"

 

چون کارکنان مخابرات در اعتصابند، نتوانسته بود متن را تلگراف کند.

به او اطمینان دادم که وضع را کاملاً درک می­‌کنم و متذکر شدم که من چندی پیش نامه­‌ای به او نوشتم و خواهش کردم کلیه­‌ی ملاحظات مربوطه به رفاقت شخصی را کنار بگذارد. یک ماه مهلت دارم که «تودیع»هایم را انجام دهم. سراسر گفتگویمان بیش از پنج دقیقه طول نکشید.

به محض آن‌که گوشی را گذاشتم، نامه‌­ای به وزارت خارجه­‌ی انگلیس فرستادم و آن‌ها را از عزیمت خویش «پیش از پایان ماه ژانویه» مستحضر ساختم و درخواست قرار ملاقات برای تودیع با مقامات مربوطه کردم. سپس مهدوی را خواستم و پیغام وزیر را برایش خواندم.

مصاحبه­‌ی مطبوعاتی تهرانِ اعلی‌حضرت ناگهان لغو شده است. اندکی بعد خبر یافتم که شاه و شهبانو کشور ار ترک گفتته‌­اند: مراسمی مختصر با حضور بختیار و شماری از امیران ارتش و چند تن از اعضای شورای سلطنت، در فرودگاه انجام می­‌شود. سپس شاه، اشک از گونه­‌هایش سرازیر، از پلکان بالا می‌­رود، خود پشت فرمان می‌­نشیند و هواپیما را به پرواز درمی‌­­آورد. شاه، همانند پدرش، مشتی از خاک ایران را به نشان عشق به وطن با خود به یادگار برده است.

اخبار ساعت سه اوضاع و احوال تهران را «شبیه کارناوال» خواند. پرزیدنت سادات با کبکبه و دبدبه‌­ی زیاد «میان شور و هلهله‌­ی عمومی» از شاه در اسوان استقبال کرده است. بی­‌ثباتیِ عواطفِ توده­‌ها چه نفرت‌­انگیز است.

عصر مهدوی به دفترم آمد. گفت «کارمندان سفارت» مایلند برای نشان دادن همبستگی خود با برادران انقلابی­‌شان در ایران، یک روز سفارت را تعطیل کنند. معلوم نبود اجازه‌­ی مرا می‌خواست یا صرفاً مراتب را به اطلاعم می‌­رساند. گفتم این‌که کارمندان سفارت ابراز شور و هیجان انقلابی­‌شان را گذاشتند تا بعد از عزیمت شاه از کشور، بر احترام من برای شهامت یا وفاداری آن‌ها اندک می‌­افزاید. گفتم من شخصاً تا آخرین روز خدمتم سر کار می‌­آیم و کسی جلو مرا نمی­‌تواند بگیرد. ناراحت و دمغ از اتاق رفت.

 

 

هر چه فکر می­‌کنم، نحوه خروج شاه از ایران بسیار ناپسند بوده است. نیرنگِ مصاحبه­‌ی مطبوعاتی مسلماً برای رد گم کردن به رسانه­‌های گروهی ترتیب داده شده بود، و شک نیست که حضور او در یک مصاحبه مطبوعاتی، با هیاهو و جنجال خبرنگاران و سؤالاتی که مطرح می­‌شد، اعصاب فرسوده­‌ی شاه را بیش‌تر داغان می­‌کرد، و این شایسته­‌ی آخرین خودنمایی او در انظار عمومی نبود. ولی می­‌توانست اقلاً بر صفحه تلویزیون ظاهر شود و در یک نمایش ماهرانه با شور و هیجان و توش و توانِ باقیمانده، به ملت خود بگوید از کشور می­‌رود تا از خون‌ریزی بیش‌تر جلو گیرد، و از آن‌ها بخواهد تمامیت ارضی کشور را به خطر نیندازند. به جای این کار، سر به زیر انداخت و یواشکی در رفت. باری... شاید هم فرقی نمی­‌کرد.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* به نقل از: «در خدمت تخت طاووس»؛ یادداشت­‌های روزانه‌­ی پرویز راجی، آخرین سفیر شاه در لندن، ص۳۸۵

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۲ ، ۱۹:۱۱
ابوالفضل رهبر