...عَنْ سَالِمِ بْنِ مُکْرَمٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (علیه السلام) قَالَ: «اشْتَدَّتْ حَالُ رَجُلٍ مِنْ أَصْحَابِ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله فَقَالَتْ لَهُ امْرَأَتُهُ لَوْ أَتَیْتَ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فَسَأَلْتَهُ فَجَاءَ إِلَی النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله فَلَمَّا رَآهُ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله قَالَ مَنْ سَأَلَنَا أَعْطَیْنَاهُ وَ مَنِ اسْتَغْنَی أَغْنَاهُ اللَّهُ فَقَالَ الرَّجُلُ مَا یَعْنِی غَیْرِی فَرَجَعَ إِلَی امْرَأَتِهِ فَأَعْلَمَهَا فَقَالَتْ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله بَشَرٌ فَأَعْلِمْهُ فَأَتَاهُ فَلَمَّا رَآهُ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله قَالَ مَنْ سَأَلَنَا أَعْطَیْنَاهُ وَ مَنِ اسْتَغْنَی أَغْنَاهُ اللَّهُ حَتَّی فَعَلَ الرَّجُلُ ذَلِکَ ثَلَاثاً ثُمَّ ذَهَبَ الرَّجُلُ فَاسْتَعَارَ مِعْوَلًا ثُمَّ أَتَی الْجَبَلَ فَصَعِدَهُ فَقَطَعَ حَطَباً ثُمَّ جَاءَ بِهِ فَبَاعَهُ بِنِصْفِ مُدٍّ مِنْ دَقِیقٍ فَرَجَعَ بِهِ فَأَکَلَهُ ثُمَّ ذَهَبَ مِنَ الْغَدِ فَجَاءَ بِأَکْثَرَ مِنْ ذَلِکَ فَبَاعَهُ فَلَمْ یَزَلْ یَعْمَلُ وَ یَجْمَعُ حَتَّی اشْتَرَی مِعْوَلًا ثُمَّ جَمَعَ حَتَّی اشْتَرَی بَکْرَیْنِ وَ غُلَاماً ثُمَّ أَثْرَی حَتَّی أَیْسَرَ فَجَاءَ إِلَی النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله فَأَعْلَمَهُ کَیْفَ جَاءَ یَسْأَلُهُ وَ کَیْفَ سَمِعَ النَّبِیَّ صلی الله علیه و آله فَقَالَ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله قُلْتُ لَکَ مَنْ سَأَلَنَا أَعْطَیْنَاهُ وَ مَنِ اسْتَغْنَی أَغْنَاهُ اللَّهُ.»
الکافی، ج۲، ص۱۳۹
از امام صادق، علیهالسلام، نقل شده است که فرمودند:
وضع (مالی) مردی از اصحاب پیامبر، صلیاللهعلیهوآله، سخت شد. همسرش به او گفت: کاش نزد رسول خدا میرفتی و از او چیزی میخواستی.
آن مرد نزد پیامبر رفت. تا چشم پیامبر به او افتاد، فرمودند:
«هرکه از ما چیزی بخواهد، به او میدهیم و هرکه بینیازی جوید، خداوند بینیازش میکند.»
مرد (پیش خود) گفت: منظورشان من بودم. پس نزد همسرش بازگشت و او را (از آنچه اتفاق افتاده بود) آگاه ساخت. همسرش گفت رسول خدا هم بشری است (مثل ما و غیب نمیداند. برو و از مشکلاتمان) آگاهشان ساز.
پس مرد نزد ایشان رفت و رسول خدا تا او را دیدند، فرمودند:
«هرکه از ما چیزی بخواهد، به او میدهیم و هرکه بینیازی جوید، خداوند بینیازش میکند.»
این اتفاق سه مرتبه تکرار شد.
سپس آن مرد بازگشت و کلنگی عاریه نمود، سپس به کوه رفت و از آن بالا رفت و هیزم کَند و (به شهر) آورد و به نیمپیمانه آرد فروخت. آرد را (به خانه) برگرداند و خورد.
روز بعد نیز رفت و هیزم بیشتری آورد و فروخت و همچنان ادامه داد و (مال) اندوخت، تا اینکه کلنگی خرید.
باز (مال) اندوخت تا اینکه دو شتر نر و یک غلام خرید. سپس مال زیاد کرد تا آنکه ثروتمند گشت.
آنگاه نزد پیامبر رفت و برای ایشان تعریف کرد که چهگونه (نزد ایشان) رفته بود تا چیزی بخواهد و چه شنیده بود.
پیامبر فرمودند:
«من که به تو گفتم؛ هرکه از ما چیزی بخواهد، به او میدهیم و هرکه بینیازی جوید، خداوند بینیازش میکند.»