رئیس «جمهور» ی که اختیار زبان 10 سانتی اش را ندارد!
رئیس «جمهور» ی که اختیار زبان 10 سانتی اش را ندارد!
پردهی اول
یادتان میآید؟
علیرغم میلتان، «احمدینژاد» رئیس جمهور شد.
جرمش این بود که نامش با آنچه در برگههای رأیتان نوشته بودید، فرق داشت،
که ششماهیکبار هم حمام نمیرفت،
که میخواست اختناق و سرکوب را در کشور حاکم کند،
که قرار بود پیادهروها و کلاسهای دانشگاه را دیوارکشی کند،
که مأمورانش قصد داشتند عروسیهاتان را به رگبار ببندند و گیس زنهاتان را قیچی کنند،
که...
پردهی دوم
یادتان میآید؟
چهار سال از آن تراژدی گذشت و در آن سالها، هرچند آنچه انتظار داشتید، اتفاق نیفتاد، اما چیزی هم نبود که باب میلتان باشد.
سینما، سر جایش بود، اما دست و دلتان به کار نمیرفت. خُب، از حکومت ریشوها چندان راضی نبودید و احساس خوبی نداشتید.
فرصتی دست داد که کلهپایش کنید. تمامقد به حمایت از رقیبش ایستادید. دستبند و شال سبز بستید و در ۱۲هزارنفری، جیغ کشیدید و ۴ سال تحقیرتان را فریاد کردید. از ۴ سال حکومت کوتولهها نالیدید. حتی در خیابانها، لای ترافیک ماشینها، پوستر و پارچه پخش کردید.
پردهی سوم
یادتان میآید؟
حولوحوش ساعت ۱۲، خنده بر لبهاتان ماسید و قِر در کمرهاتان خشک شد؛ وقتی باز نام «احمدینژاد» را اعلام کردند.
اینبار دیگر طاقت نیاوردید. قرارهاتان را با «بیبیسی» چک کردید و همصدا با «صدای آمریکا» جمع شدید و داد زدید و هلهله کردید و اعتبار کشور را به آتش کشیدید.
نظام کوتاه نیامد، تا احساس را به عقل ترجیح نداده باشد، تا بدعتی نشود، تا جمهوریت ذبح نشود.
این شد که عصبانی شدید، حالتان خراب شد، گفتید «چون دیگری بداخلاق است، ما بداخلاق شدهایم.» ربطش را حواله دادید به ارتباط گودرز و شقایق!
سیل دغدغهها رهاتان نکرد و سیاهنگاریها شدت گرفت.
پردهی چهارم
یادتان میآید؟
گفتید «خانهمان را بستند، خانهشان ویران باد.»
عصبیت و عصبانیت، به اوج رسید.
هروقت به تلویزیون دعوت شدید، با هماهنگی یا بی هماهنگی، نیش زدید و اخم را از چهرههای میلیونتومانیتان دور نکردید.
هرجا دوربین یا میکروفنی دیدید، گردن کج کردید و از حال بد سینما و حال خراب خود نالیدید،
از سینمای دولتی و دولت نفتی سخن راندید،
از فیلمهای سفارشی، بد گفتید و خانهنشینیِ بزرگانتان را نق زدید.
پردهی پنجم
یادتان میآید؟
چند ماه پیش بود که دیگر هیولای کابوسهاتان را رفتنی دیدید.
کاندیدای مطلوبتان نبود یا رأیآوردنی نبود، اما میشد به «دیگری» قناعت کرد و قناعت کردید.
آن «دیگری» لببهلب رأی آورد و رایحهای از بهشت به مشامتان رسید.
روزنهای یافتید تا نفسی بکشید، بارقهای که چشمانتان را روشن کند، نسیمی که بداخلاقیها را دور کند، و چشمهای که غمهاتان را بشوید.
جناب «دیگری» با وعدهی رفع سانسور و ممیزی آمده بود، با تقبیح دخالت دولت در فرهنگ، با ستایش نقد و نِق، با وعدهی تکریم و احترام، با شعار اعتدال و امید، با...
و شما احساس کردید حالتان دارد خوب میشود.
پردهی ششم
یادتان میآید؟
احساس میکردید دیگر حالتان خوب شده است. «دیگری» که پشت تریبون آمد، پلک نمیزدید. چشمهاتان همه نور بود. او را نمیدیدید، «هالهای از نور» میدیدید که آمده است بار دیگر آزادیتان را امضا کند و شادیتان را افزون.
آنشب، «دیگری» جملهای گفت، که سَرسَری گرفتید و جدی نگرفتید. نمیتوانست هم جدی باشد. آن هم از زبان حقوقدانی که هنوز مدهوش شعارهای لطیف و نطقهای آهنگینش بودید.
که «دیگر دوره سیاهیها تمام شده است و با آمدنِ من، دورهی امید آغاز شده است و شما باید پیام مردم را در انتخابات بفهمید و دست از سیاهنمایی بردارید و از امید بسازید»
این جملات را همچنان که خنده بر لب داشتید و مشفقانه به هالهی روشن خیره شده بودید، نشنیده گرفتید و حمل بر صحت کردید.
همانطور که توهینهای «دیگری» و نزدیکانش را به کسانی که به او رأی نداده بودند، نشنیدید، بلکه به کامتان خوش آمد. همانطور که، کمسواد خواندن منتقدین را توسط «دیگری» نشنیدید. همانطور که ...
پردهی هفتم
یادتان میآید؟
افتتاحیه جشن سینماتان بود. «دیگری» پیامی فرستاده بود، سراسر امید و نیکی، به نشانهی توجهش به شما و به سینما.
از اختصاص جایزه ویژهی رئیسجمهور خبر داده بود و شما پیش خود فکر میکردید که این افتخار نصیب چه کسی خواهد شد؟ این سیمرغ زرین، روی دوش کدام کارگردان خواهد نشست؟
شبهای اجرای جشنواره، که «گبرلو» با لحنی خاص، از همهتان میپرسید «حالتان که خوب هست؟»، با شادمانی پاسخ مثبت میدادید و از امید خود به آیندهای روشن میگفتید و از بهبودی امور و تدبیر مسئولین، ابراز رضایت میکردید.
و آنگاه که پردهها میافتند!
دیشب را که حتماً یادتان هست.
دیشب از شبهایی بود که خوب است یادتان نرود.
شبی که با کمک برگزارکنندگان جشنواره عقده خالی کردید و در کلیپهای میانبرنامه، هر چه بر زبانتان آمد، نثار هشت سال گذشته کردید.
شبی که جایزهتان را به «دیگری» تقدیم کردید.
شبی که خندیدید و کف زدید و شاد بودید،
و شادیتان ادامه داشت، تا وقتی که دبیر جشنواره آب سردی روی سرتان ریخت.
که «حضرت آقای «دیگری»، هیچ فیلمی را لایق دریافت جایزهی ویژهی خود نیافتهند!»
بعد در اقدامی بیسابقه، رئیسدفتر «دیگری» پشت تریبون آمد و موضوعات سفارشیِ سال بعد را اعلام کرد.
برخی نهتنها به روی مبارک نیاوردند، که آنقدر داغ بودند که احساس خیسی هم نکردند.
بعد قطار حالگیریها شتاب گرفت.
جوایز محافظهکارانه و سیاسی، توزیع شدند و بعضیهاتان دچار بهت شدند.
پس از پایان جشن، عدهای هنوز لبخند به لب داشتند و حالشان خوب بود و...
منتقدین، اما حرفهایی دارند..
در «هفتِ» همانشب، انتقادها شروع میشود و به جملهی پایانی منتقد رک برنامه ختم میشود، که «لااقل ادعا نکنند دولتی نیست.»
این جمله در موسیقی فیلم «ترن» گم میشود، اما...
نقدها ادامه دارد، تا به این لحظه که ساعت، 9صبحِ فردای جشنواره است و در «کافه سینما» این تیترها دیده میشود:
- امیر قادری: نمایش شرمآور شرمآور شرمآور / در دولت اعتدال، سر جوانها را بریدند
- سید آریا قریشی: بیتدبیری و ناامیدی/ خطر بازگشت به مرداب دهه ۶۰
- مصطفی رضائی: عصبانی هستم؛ وقتی "تدبیر" حکم میکند که "عدالت" قربانی "مصلحت" شود!
- احسان دبیروزیری: جوایز بین رفقا تقسیم شد/ گزارش لحظهبهلحظه از اختتامیه جشنواره سی و دوم فیلم فجر