دو مکالمه واقعی
هفت سال پیش
- الو، سلام ابوالفضل جان.
+ سلام، چطوری [...] جان؟ خوبی؟
- الحمد لله.
+ اتفاقاً چند وقت بود میخواستم تماس بگیرم، یا وقت نمیشد، یا یادم میرفت.
- خب، دل به دل راه داره.
+ بله، همینطوره.
- غرض از مزاحمت، من مقلد آقای فاضل بودم، وجوهاتم رو هم به دفتر ایشون میدادم. حالا، بعد از فوت آقای فاضل، میخواستم بدونم کی اعلمه؟
+ راستش، چندوقت پیش، دو گروه از دوستام تحقیق کرده بودند، آقای بهجت رو میگفتن اعلمه.
- آقای بهجت؟! شنیدم آقای بهجت سخت میگیره.
+ نه اینطوریا هم نیست. من خودم مقلد ایشونم.
- خب، باید یکی باشه که راحت بگیره، بشه عمل کرد.
+ آخه ملاک راحتی و سختی نیست، که! ملاک اعلمیت و اعدلیته. باید تحقیق کرد که کی بهتر احکام رو می تونه از قرآن و روایات استخراج کنه. نه اینکه ...
- باشه، دستت درد نکنه. کاری نداری؟ خداحافظ.
+ خداحافظ.
چندروز پیش[1]
+ سلام [...]
- سلام، خوبی ابوالفضل جان؟
+ الحمد لله. شما چطوری؟ بچه ها خوبن؟ تماس گرفته بودی، تازه شمارهات رو دیدم.
- آره. حل شد. دنبال یه آخوند روشنفکر میگشتم، که یه جوابی ازش بگیرم.
+ چی؟
- یه گوسفندی برای عقیقه داشتیم، میخواستیم همین بین همسایهها تقسیم کنیم و یه مقدارش رو هم بدیم به یه مرکز خیریه. دنبال یکی میگشتم که روشنفکر باشه، راحت بگیره.
+ پس، از کسی پرسیدی؟
- آره بابا، مجبور شدیم زنگ بزنیم به یکی، اونم برعکس گفت باید بپزید و مهمونی بدید و استخوناش رو هم نشکنید و...
+ خب، عقیقه یه آثاری داره، اگر بخوای اون نتایج رو داشته باشه، باید اون کاری رو که گفتن، بکنی. وگرنه اینکه همینجوری هم اگه تقسیم کنید، ثواب داره، ولی دیگه عقیقه نیست.
- ما میخواستیم یه جواب بگیریم که راحت شیم. اینکه چیکار کن و استخوناشو چی کار نکن و...، می خواستیم از این چرت و پرتا[2] خلاص شیم که نشد! دادیم یه حوزه علمیه، خودشون این کارا رو بکنن. به هر حال، ترتیبشو دادیم.
+ باشه، خیره ان شاء الله.
- ان شاء الله. کاری نداری؟
+ نه، خداحافظ.
- خداحافظ.
پاورقیـــــــــــــــــــــــــــــــــ