روضهای به حال خودم
سخنرانی تمام شده. کُنجی نشستهام و منتظرم روضه شروع شود.
شروع میشود؛ با بیتی خطاب به امام زمان (عجلاللهفرجه) و با این مضمون که:
من چنان مشغول غیر شدهام که از تو غافل گشتهام و...
بعد، رسیدیم به ماجرای حمله به خانه امام صادق (علیهالسلام) و کشیدن ایشان در کوچهها..
و بعد، ماجرای کوچه بنیهاشم..
و بعد، کربلا و خیمهها و کاروان..
غصهام این است که مگر شیعیان و سینهچاکان اهلبیت (علیهمالسلام) کجا بودند و به چه مشغول بودند که امامشان را در کوچه میکشیدند و میزدند و میکشتند و...؟!
گریهام برای این است که چرا من حواسم به امامم نیست؟ امام من در چه حالی است؟ از او خبری دارم؟ اصلاً نگرانش هستم؟
راستی، حواس من کجاست؟
به چه کارهایی و به چه کسانی مشغولم؟
به چه نگاه میکنم؟
چه میخوانم؟
کجا میروم؟
چه میگویم؟
کجا ایستادهام و به چه سمتی؟
آیا همانجایی هستم که باید باشم؟
چهاردانگ حواسم به چیزی هست که باید باشد؟
امامم سالها اسیر زندان غیبت است.
برای امامم چه کردهام؟
آیا در سختیها کنارش بودهام؟
خود را سپر بلایش کردهام؟
مرهمی بر زخمش گذاشتهام؟
باری از دوشش برداشتم؟
چیزی به آبرویش افزودهام؟
کارنامه خجالتبارم را ورق میزنم و زار میزنم؛
آقا ببخشید؛
ببخشید که شما را نیز مانند جدتان با دستهای بسته در کوچه کشیدند
ببخشید که مادرتان «از سینهاش خون میچکید»
ببخشید که عمهتان «از حسین، دل» میبُرید
ببخشید که پای بانو «شده پر آبله»
ببخشید آقا!
ببخشید!