ماجرای دردناک پس گرفتن قباله فدک، از زبان امام صادق
در مطلب پیشین خلاصهای از ماجرای فدک از زبان امام کاظم (علیهالسلام) نقل شد. ذکر شد که پس از غصب فدک، حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) نزد ابوبکر رفتند و بالاخره حکم مکتوبی از او گرفتند تا فدک به ایشان بازگردد.
مرحوم شیخ مفید نقل کاملتری از این ماجرا دارند که در ادامه، بخش انتهایی آن نقل میشود؛ از گفتگوی حضرت زهرا با ابوبکر و مواجههشان با عُمر، تا شهادت و ماجراهای بعدی...
أَبُو مُحَمَّدٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: «...ثُمَّ انْصَرَفَتْ فَقَالَ عَلِیٌّ ع لَهَا: «ائْتِی أَبَا بَکْرٍ وَحْدَهُ فَإِنَّهُ أَرَقُّ مِنَ الْآخَرِ وَ قُولِی لَهُ ادَّعَیْتَ مَجْلِسَ أَبِی وَ أَنَّکَ خَلِیفَتُهُ وَ جَلَسْتَ مَجْلِسَهُ وَ لَوْ کَانَتْ فَدَکُ لَکَ ثُمَّ اسْتَوْهَبْتُهَا مِنْکَ لَوَجَبَ رَدُّهَا عَلَیَّ فَلَمَّا أَتَتْهُ وَ قَالَتْ لَهُ ذَلِکَ قَالَ: صَدَقْتِ قَالَ فَدَعَا بِکِتَابٍ فَکَتَبَهُ لَهَا بِرَدِّ فَدَکَ. فَقَالَ: فَخَرَجَتْ وَ الْکِتَابُ مَعَهَا فَلَقِیَهَا عُمَرُ فَقَالَ: یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ مَا هَذَا الْکِتَابُ الَّذِی مَعَکَ؟ فَقَالَتْ: «کِتَابٌ کَتَبَ لِی أَبُو بَکْرٍ بِرَدِّ فَدَکَ.» فَقَالَ هَلُمِّیهِ إِلَیَّ فَأَبَتْ أَنْ تَدْفَعَهُ إِلَیْهِ فَرَفَسَهَا بِرِجْلِهِ وَ کَانَتْ حَامِلَةً بِابْنٍ اسْمُهُ الْمُحَسِّنُ فَأَسْقَطَتِ الْمُحَسِّنَ مِنْ بَطْنِهَا ثُمَّ لَطَمَهَا فَکَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَى قُرْطٍ فِی أُذُنِهَا حِینَ نُقِفَتْ ثُمَّ أَخَذَ الْکِتَابَ فَخَرَقَهُ فَمَضَتْ وَ مَکَثَتْ خَمْسَةً وَ سَبْعِینَ یَوْماً مَرِیضَةً مِمَّا ضَرَبَهَا عُمَرُ ثُمَّ قُبِضَتْ فَلَمَّا حَضَرَتْهُ الْوَفَاةُ دَعَتْ عَلِیّاً ص فَقَالَتْ: «إِمَّا تَضْمَنُ وَ إِلَّا أَوْصَیْتُ إِلَى ابْنِ الزُّبَیْرِ.» فَقَالَ عَلِیٌّ ع: «أَنَا أَضْمَنُ وَصِیَّتَکِ یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ.» قَالَتْ: «سَأَلْتُکَ بِحَقِّ رَسُولِ اللَّهِ ص إِذَا أَنَا مِتُّ أَلَّا یَشْهَدَانِی وَ لَا یُصَلِّیَا عَلَیَّ.» قَالَ: «فَلَکِ ذَلِکِ.» فَلَمَّا قُبِضَتْ ع دَفَنَهَا لَیْلًا فِی بَیْتِهَا وَ أَصْبَحَ أَهْلُ الْمَدِینَةِ یُرِیدُونَ حُضُورَ جِنَازَتِهَا وَ أَبُو بَکْرٍ وَ عُمَرُ کَذَلِکَ فَخَرَجَ إِلَیْهِمَا عَلِیٌّ ع فَقَالا لَهُ: مَا فَعَلْتَ بِابْنَةِ مُحَمَّدٍ أَخَذْتَ فِی جَهَازِهَا یَا أَبَا الْحَسَنِ؟ فَقَالَ عَلِیٌّ ع: «قَدْ وَ اللَّهِ دَفَنْتُهَا.» قَالا: فَمَا حَمَلَکَ عَلَى أَنْ دَفَنْتَهَا وَ لَمْ تُعْلِمْنَا بِمَوْتِهَا؟ قَالَ: «هِیَ أَمَرَتْنِی.» فَقَالَ عُمَرُ: وَ اللَّهِ لَقَدْ هَمَمْتُ بِنَبْشِهَا وَ الصَّلَاةِ عَلَیْهَا فَقَالَ عَلِیٌّ ع: «أَمَا وَ اللَّهِ مَا دَامَ قَلْبِی بَیْنَ جَوَانِحِی وَ ذُو الْفَقَارِ فِی یَدِی إِنَّکَ لَا تَصِلُ إِلَى نَبْشِهَا فَأَنْتَ أَعْلَمُ.» فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ: اذْهَبْ فَإِنَّهُ أَحَقُّ بِهَا مِنَّا وَ انْصَرَفَ النَّاسُ.»
الإختصاص، ص۱۸۵
از امام صادق (علیهالسلام) نقل شده است:
«(...پس از آنکه حضرت زهرا سلاماللهعلیها نزد معاذ بن جَبَل رفتند و برای بازپسگیری فدک از او یاری خواستند و او همراهی نکرد و ایشان از او غضبناک شدند،) به خانه برگشتند.
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به ایشان فرمودند: «نزد ابوبکر برو؛ چراکه او از آندیگری (عُمر) دلنازکتر است. به او بگو: تو ادعای جانشینی پدرم را کردی و خلیفه و جانشینش شدی. اگر فدک برای تو بوده و من آن را به تو هدیه داده بودم، پس واجب است که آن را به من برگردانی.»
وقتی حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) نزد ابوبکر رفتند و این سخنان را به او گفتند، ابوبکر گفت: درست میگویی.
پس کاغذی خواست و نامهای برای ایشان نوشت تا فدک را به ایشان برگردانند. ایشان از نزد ابوبکر خارج شدند، درحالیکه آن نامه همراهشان بود.
عُمر با ایشان روبهرو شد و گفت: ای دختر محمد! این نامهای که همراهت است، چیست؟
حضرت زهرا فرمودند: «نامهای است که ابوبکر برایم نوشته است، برای بازپسگیری فدک.»
عمر گفت: آن را به من بده. حضرت زهرا نامه را به او ندادند. پس با پایش به سینه ایشان کوبید، درحالیکه ایشان پسری را حامله بودند بهنام «مُحَسِّن». محسن (بلافاصله) سقط شد. سپس به ایشان سیلی زد.
(امام صادق فرمودند:) انگار گوشوارهای را که در گوششان بود را میبینم که شکست.
سپس نامه را از ایشان گرفت و پاره کرد.
گذشت. (مادرمان) هفتاد و پنج روز بر اثر ضربههای عمر بیمار بودند و بعد از دنیا رفتند.
وقتی مرگشان فرا رسید، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را خواستند و فرمودند: «(وصیتی دارم که) یا به من ضمانت بده (که به وصیتم را عمل میکنی) یا به پسر زبیر وصیت میکنم.
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمودند: «من به تو ضمانت میدهم که وصیتت را عملی سازم، ای دختر محمد!»
حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) فرمودند: «از تو میخواهم که – به حق رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) – هرگاه من مُردم، آن دو نفر (ابوبکر و عمر) بر جنازهام حاضر نشوند و بر من نماز نخوانند.»
امیرالمؤمنین فرمودند: «اختیار با توست.»
وقتی که از دنیا رفتند، امیرالمؤمنین ایشان را شبانه در منزلشان دفن کردند.
وقتی صبح شد و اهل مدینه خواستند کنار جنازه ایشان حاضر شوند و ابوبکر و عمر نیز این درخواست را داشتند، امیرالمؤمنین نزد آنها رفت.
آن دو نفر به امیرالمؤمنین گفتند: با دختر محمد چه کردی؟ آیا تجهیزش (غسل و کفن کردنش) را آغاز کردهای، ای ابوالحسن؟
امیرالمؤمنین فرمودند: «به خدا قسم، او را دفن کردهام.»
آندو گفتند: چه چیزی تو را مجبور کرد که او را دفن کنی، بدون اینکه ما را از مرگش باخبر سازی؟
امیرالمؤمنین فرمودند: «خودش به من دستور داده بود.»
عُمر گفت: به خدا قسم، قصد دارم قبرش را بشکافم و بر او نماز خوانم.
امیرالمؤمنین فرمودند: «بدان که به خدا قسم، تا زمانی که قلبم در بدنم است، ذوالفقار در دستم، تو نمیتوانی قبرش را بشکافی. حال خود دانی!»
ابوبکر (به عمر) گفت: برو. او نسبت به همسرش بیش از ما حق دارد.
آنگاه مردم نیز پراکنده شدند.»