دستوار

در دست عهد دولت او دستوار باد...

دستوار

در دست عهد دولت او دستوار باد...

دستوار

اللهم‌صل‌علی‌محمد‌ و آل‌محمد و عجل‌فرجهم

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

  • ۸ فروردين ۰۳، ۰۱:۰۶ - M
    👍

۲۹ مطلب با موضوع «دل‌نوشت» ثبت شده است

غروب یک روز تابستانی، تهِ یک خیابانِ سوت و کور، جایی که می‌شد مطمئن بود آشنایی عبور نمی‌کند، سیگار دوم را روشن کردم و با هیجان چند پُک زدم. نگاهی به جیب پیراهنم انداختم. پنج‌شش نخِ دیگر داشتم.

صبح آن روز با پدربزرگم به باغش که خارج شهر بود، رفته بودم. از بچه‌گی او را دوست داشتم. اصولاً به‌خلاف هم‌سن‌وسال‌هایم دوست داشتم کنار مُسن‌ترها بنشینم و از خاطرات و تجربیاتشان بچشم.

باغ پدربزرگم علاوه بر باغبانِ مهربانش، امتیازات دیگری هم داشت؛ یک استخر کوچک، درختان میوه و بوته‌های خیاری که بویشان مستت می‌کرد.

پدربزرگم سیگاری بود و به رسم پیش‌کسوتان، «شیراز» می‌کشید و گاه «بهمن». همیشه توی انبار باغش یک کارتن سیگار داشت و با خیال راحت، از صبح تا شب یکی‌دو بسته دود می‌کرد.

نوجوان بودم، و پیرمردی که جلوی باغش، روی یک تخت چوبی، به متکا لم می‌داد و آتش‌به‌آتش سیگار می‌کشید، به چشمم بزرگ می‌نمود. از این حالتش خوشم می‌آمد. اصلاً شاید علت سیگاری شدن دایی کوچکم هم همین بود.

آن روز دیگر طاقت نیاوردم. میان چرت‌های بعدازظهرش، به انبار رفتم. دو سه نخ برداشتم و خودم را به ته باغ رساندم. یکی روشن کردم و چند پک زدم و سرفه و... احساس کردم پدربزرگم بیدار شده. سریع انداختمش زمین و آمدم جلوی باغ.

هنوز خواب بود. دوباره برگشتم. یکی دیگر روشن کردم و این‌بار با خیالی راحت‌تر کشیدم... و خوشم آمد. نه از بوی گندش، که از دود سحرانگیز و از این حالتش. از این که مثل بزرگترها شده بودم، مثل پدربزرگم.

این شد که موقع برگشت، وقتی پیرمرد مشغول چیدن میوه و بادمجان در کیسه بود، دوباره به انبار رفتم و چند تا دیگر از کارتن برداشتم. آن چند تا در میان آن همه، گم بود و مطمئن بودم که متوجه نخواهد شد.

از راه کسل‌کننده‌ی همیشه‌گی، به خانه برگشتیم. به بهانه‌ای زدم بیرون. رفتم به ته همان خیابان که گفتم، و اولی و دومی...

در میانه‌ی دومی بودم که فکری مزاحم شد. از همان دور به صورتم خَنج می‌کشید. بعد نزدیک و نزدیک تر شد. جلویم ایستاد. مچ دستم را گرفت. نگاهم افتاد به دستم و به آتش سرخی که از میان دودها سو سو می‌زد. آن‌قدر مچم را فشار داد که سیگار از دستم افتاد. بعد دست تسلیم شده ام را در جیب پیراهنم فرو کرد. همه‌شان را در آوردم. خُرد کردم و گوشه‌ای ریختم.

آن فکر مزاحم، حرف پدرم بود که در یک جای‌گاه مناسب زده شده بود؛ در جایِ مناسب و در گاهِ مناسب.

کوچک‌تر که بودم، وقتی مردی مچاله‌شده‌ازمواد را دیدم، و وقتی از آن حالتش منزجر شدم، گفته بود: «بابا! اینا همه‌ش از سیگار شروع می‌شه. هیچ معتادی نیست که از سیگار شروع نکرده باشه. مقدمه‌ش همین لامصبه!»
این‌ها را با لحنی دلسوزانه و مخلصانه گفت.

این بود، که سال‌ها بعد، مرا به فکر انداخت و آینده‌ی منزجر کننده‌ام را به چشمم آورد.
این شد که سبک‌سنگین کردم و تصمیم گرفتم دیگر نکشم.


حواسمان باشد که به بچه‌هامان چه می‌گوییم و چه‌گونه می‌گوییم و در چه جای‌گاهی می‌گوییم.

این حرف‌ها، چه خوب و چه بد، در ذهنشان حکّ می‌شوند و در بزن‌گاه‌ها به سراغشان می‌روند.
______________________________________

پانوشت: سیگاری‌ها هم حواسشان باشد که ممکن است با هر سیگارشان، آینده‌ی کودکی را نیز دود کنند!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۳۰
ابوالفضل رهبر

 

پرده­‌ی اول

یادتان می­‌آید؟

علی­‌رغم میلتان، «احمدی­‌نژاد» رئیس جمهور شد.

جرمش این بود که نامش با آن‌چه در برگه‌­های رأیتان نوشته بودید، فرق داشت،

که شش‌ماه‌یک‌­بار هم حمام نمی­‌رفت،

که می­‌خواست اختناق و سرکوب را در کشور حاکم کند،

که قرار بود پیاده‌­روها و کلاس‌های دانشگاه را دیوارکشی کند،

که مأمورانش قصد داشتند عروسی­‌هاتان را به رگبار ببندند و گیس زن­‌هاتان را قیچی کنند،

که...

  

پرده­‌ی دوم

یادتان می­‌آید؟

چهار سال از آن تراژدی گذشت و در آن سال­‌ها، هرچند آن‌چه انتظار داشتید، اتفاق نیفتاد، اما چیزی هم نبود که باب میلتان باشد.

سینما، سر جایش بود، اما دست و دلتان به کار نمی‌­رفت. خُب، از حکومت ریشوها چندان راضی نبودید و احساس خوبی نداشتید.

فرصتی دست داد که کله‌­پایش کنید. تمام‌قد به حمایت از رقیبش ایستادید. دست­‌بند و شال سبز بستید و در ۱۲هزارنفری، جیغ کشیدید و ۴ سال تحقیرتان را فریاد کردید. از ۴ سال حکومت کوتوله­‌ها نالیدید. حتی در خیابان­‌ها، لای ترافیک ماشین‌­ها، پوستر و پارچه پخش کردید.

 

پرده‌­ی سوم

یادتان می‌­آید؟

حول‌وحوش ساعت ۱۲، خنده بر لب­‌هاتان ماسید و قِر در کمرهاتان خشک شد؛ وقتی باز نام «احمدی­‌نژاد» را اعلام کردند.

این­‌بار دیگر طاقت نیاوردید. قرارهاتان را با «بی‌بی‌سی» چک کردید و هم­‌صدا با «صدای آمریکا» جمع شدید و داد زدید و هلهله کردید و اعتبار کشور را به آتش کشیدید.

نظام کوتاه نیامد، تا احساس را به عقل ترجیح نداده باشد، تا بدعتی نشود، تا جمهوریت ذبح نشود.

این شد که عصبانی شدید، حالتان خراب شد، گفتید «چون دیگری بداخلاق است، ما بداخلاق شده‌ایم.» ربطش را حواله دادید به ارتباط گودرز و شقایق!

سیل دغدغه­‌ها رهاتان نکرد و سیاه‌­نگاری‌­ها شدت گرفت.

 

پرده­‌ی چهارم

یادتان می­‌آید؟

گفتید «خانه­‌مان را بستند، خانه­‌شان ویران باد.»

عصبیت و عصبانیت، به اوج رسید.

هروقت به تلویزیون دعوت شدید، با هماهنگی یا بی هماهنگی، نیش زدید و اخم را از چهره­‌های میلیون‌تومانی‌تان دور نکردید.

هرجا دوربین یا میکروفنی دیدید، گردن کج کردید و از حال بد سینما و حال خراب خود نالیدید،

از سینمای دولتی و دولت نفتی سخن راندید،

از فیلم‌­های سفارشی، بد گفتید و خانه‌­نشینیِ بزرگانتان را نق زدید.

 

پرده­‌ی پنجم

یادتان می‌­آید؟

چند ماه پیش بود که دیگر هیولای کابوس‌­هاتان را رفتنی دیدید.

کاندیدای مطلوبتان نبود یا رأی‌­آوردنی نبود، اما می­‌شد به «دیگری» قناعت کرد و قناعت کردید.

آن «دیگری» لب‌به‌لب رأی آورد و رایحه‌ای از بهشت به مشامتان رسید.

روزنه‌­ای یافتید تا نفسی بکشید، بارقه‌­ای که چشمانتان را روشن کند، نسیمی که بداخلاقی­‌ها را دور کند، و چشمه‌­ای که غم­‌هاتان را بشوید.

جناب «دیگری» با وعده­‌ی رفع سانسور و ممیزی آمده بود، با تقبیح دخالت دولت در فرهنگ، با ستایش نقد و نِق، با وعده­‌ی تکریم و احترام، با شعار اعتدال و امید، با...

و شما احساس کردید حالتان دارد خوب می­‌شود.

 

پرده­‌ی ششم

یادتان می­‌آید؟                                            

احساس می­‌کردید دیگر حالتان خوب شده است. «دیگری» که پشت تریبون آمد، پلک نمی‌­زدید. چشم­‌هاتان همه نور بود. او را نمی‌­دیدید، «هاله­‌ای از نور» می­‌دیدید که آمده است بار دیگر آزادی­تان را امضا کند و شادی­تان را افزون.

آن‌شب، «دیگری» جمله‌­ای گفت، که سَرسَری گرفتید و جدی نگرفتید. نمی‌­توانست هم جدی باشد. آن هم از زبان حقوق‌دانی که هنوز مدهوش شعارهای لطیف و نطق‌های آهنگینش بودید.

که «دیگر دوره سیاهی­‌ها تمام شده است و با آمدنِ من، دوره‌­ی امید آغاز شده است و شما باید پیام مردم را در انتخابات بفهمید و دست از سیاه­‌نمایی بردارید و از امید بسازید»

این جملات را همچنان که خنده بر لب داشتید و مشفقانه به هاله‌­ی روشن خیره شده بودید، نشنیده گرفتید و حمل بر صحت کردید.

همان­‌طور که توهین­‌های «دیگری» و نزدیکانش را به کسانی که به او رأی نداده بودند، نشنیدید، بلکه به کامتان خوش آمد. همان­‌طور که، کم‌سواد خواندن منتقدین را توسط «دیگری» نشنیدید. همان­طور که ...

 

پرده­‌ی هفتم

یادتان می­‌آید؟

افتتاحیه جشن سینماتان بود. «دیگری» پیامی فرستاده بود، سراسر امید و نیکی، به نشانه‌ی توجهش به شما و به سینما.

از اختصاص جایزه ویژه‌­ی رئیس‌جمهور خبر داده بود و شما پیش خود فکر می­‌کردید که این افتخار نصیب چه کسی خواهد شد؟ این سیمرغ زرین، روی دوش کدام کارگردان خواهد نشست؟

شب‌­های اجرای جشنواره، که «گبرلو» با لحنی خاص، از همه­‌تان می­‌پرسید «حال­تان که خوب هست؟»، با شادمانی پاسخ مثبت می­‌دادید و از امید خود به آینده‌­ای روشن می­‌گفتید و از بهبودی امور و تدبیر مسئولین، ابراز رضایت می­‌کردید.

 

و آن­‌گاه که پرده‌­ها می­‌افتند!

 

دیشب را که حتماً یادتان هست.

دیشب از شب‌­هایی بود که خوب است یادتان نرود.

شبی که با کمک برگزارکنندگان جشنواره عقده خالی کردید و در کلیپ­‌های میان­‌برنامه، هر چه بر زبان­تان آمد، نثار هشت سال گذشته کردید.

شبی که جایزه‌­تان را به «دیگری» تقدیم کردید.

شبی که خندیدید و کف زدید و شاد بودید،

و شادی­تان ادامه داشت، تا وقتی که دبیر جشنواره آب سردی روی سرتان ریخت.

که «حضرت آقای «دیگری»، هیچ فیلمی را لایق دریافت جایزه‌­ی ویژه­‌ی خود نیافته‌ند!»

بعد در اقدامی بی‌سابقه، رئیس‌دفتر «دیگری» پشت تریبون آمد و موضوعات سفارشیِ سال بعد را اعلام کرد.

برخی نه‌تنها به روی مبارک نیاوردند، که آن‌قدر داغ بودند که احساس خیسی هم نکردند.

بعد قطار حال‌­گیری­‌ها شتاب گرفت.

جوایز محافظه­‌کارانه و سیاسی، توزیع شدند و بعضی‌هاتان دچار بهت شدند.

پس از پایان جشن، عده­‌ای هنوز لبخند به لب داشتند و حالشان خوب بود و...

منتقدین، اما حرف­‌هایی دارند..

در «هفتِ» همان­‌شب، انتقادها شروع می‌­شود و به جمله­‌ی پایانی منتقد رک برنامه ختم می­‌شود، که «لااقل ادعا نکنند دولتی نیست.»

این جمله در موسیقی فیلم «ترن» گم می‌شود، اما...

نقدها ادامه دارد، تا به این لحظه که ساعت، 9صبحِ فردای جشنواره است و در «کافه سینما» این تیترها دیده می­‌شود:

- امیر قادری: نمایش شرم‌آور شرم‌آور شرم‌آور / در دولت اعتدال، سر جوان‌ها را بریدند

- سید آریا قریشی: بی‌تدبیری و ناامیدی/ خطر بازگشت به مرداب دهه ۶۰

- امیرعباس صباغ: حمله گاز انبری دولت اعتدال به "عصبانی نیستم!" / اولین جشنواره دولت به اصطلاح اعتدال‌گرا! و نحوه تقسیم جوایز یک افتضاح به‌تمام‌معنا بود

- مصطفی رضائی: عصبانی هستم؛ وقتی "تدبیر" حکم می‌کند که "عدالت" قربانی "مصلحت" شود!

- افشاگری یک خبرگزاری: رضا درمیشیان را مجبور به انصراف از دریافت جوایز فیلمش کردند/ نوید محمدزاده برنده بهترین بازیگر نقش اول مرد شده بود

- احسان دبیروزیری: جوایز بین رفقا تقسیم شد/ گزارش لحظه‌به‌لحظه از اختتامیه جشنواره سی و دوم فیلم فجر

- مصطفی کیایی: خوشحالم که فیلم می‌سازم تا مردم پول بدهند بروند ببینند / سعی می‌کنم بگویم عصبانی نیستم!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۳۶
ابوالفضل رهبر

 

۲۲ بهمن هرسال، ساعت ۹ شب بنشینی پای تلویزیون

و حماسه‌ای را که نقشی در آن داشته‌ای، تماشا کنی.

همان تصاویر تکراری را...

همان جمعیت انبوه هرساله را...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۳۰
ابوالفضل رهبر

 

دم صبح بود. برعکس خیلی خواب‌­ها، همه‌چیز واضح بود؛ هوای نیمه‌ابری، دیوار سیمانی سفید، درب فلزی سفیدی که یک لنگه‌­اش باز بود، کفش­‌های رها شده‌­ی جلوی درب، باز هم بگم؟ بگم؟ (می‌­دانم به این کلمه حساسیت داری. اصلاً برای همین دو بار تکرارش کردم.)

یادت هست؟ کروبی زودتر از تو بیرون زد. با همان دست­پاچه­گیِ همیشگی، کفش­‌هایش را پیدا کرد، هول­‌هولی پوشید و بدون این‌که سلامی کند، راهش را گرفت و رفت.

او را کاری ندارم. کسی با او کاری ندارد. اصلاً فکر کنم اگر روزی برای سران داخلی فتنه (می‌­دانم با شنیدن این کلمه (فتنه) هم مور مورت می­‌شود. شنیدنش چیزی است در مایه‌­های کشیده شدن ناخن­‌های معلم شیمی­‌ات روی تخته سیاه)، داشتم می­‌گفتم؛ فکر کنم اگر روزی برای سران داخلی فتنه هم دادگاهی تشکیل شود، فراموش کنند نام او را در پرونده بیاورند.

سرت پائین بود. انگار می­‌ترسیدی تیزی نگاهم در چشم­‌هایت فرو برود. خب حق هم داشتی. بعد از چند سال رهایت کرده بودند، بدون محاکمه­‌ای، بدون تقاصی، بدون شلاقی، بدون دیده شدن در لباس راه‌­راه آبی با آرم ترازوهای عهد بوق، بدون.... و حالا قرار است راست‌راست در خیابان راه بروی. من هم بودم شرمنده بودم.

بیرون که آمدی، آن‌­قدر سلام نکردی که همسرت هم بیرون آمد. چرا؟، نمی­‌دانم. اما علت تأخیرت را می­‌شد فهمید. رویت نمی‌­شد سلام کنی. اصلاً سلام یعنی «تو از جانب من در امان و سلامتی»، یعنی «من با تو کاری ندارم، نمی­‌خواهم پاچه‌­ات را بگیرم»، و من دیگر به سلام تو را باور نداشتم. اگر سلام می­‌کردی، نمی­‌دانستم این‌­بار راست می­‌گویی یا از این سلام­ت هم مثل سلام­‌های بیانیه­‌هایت آتش و خون می­‌پاشد.

 

 

بالاخره دلت را یکی کردی و ناامید از شنیدن جواب، همان­‌طور که به بهانه پیدا کردن کفش سرت پائین بود، سلامی گفتی. از صدایت خجالت می­‌بارید.

جوابت را دادم. تنها گفت‌­وگوی رد و بدل شده بینمان همین بود، اما در لحنِ سلام و در بهتِ نگاهم یک دنیا حرف موج می‌­زد که نمی‌­دانم فهمیدی یا نه.

نمی‌­دانم این­‌که همان‌­طور که سرت پائین بود، رفتی، از نفهمی‌­ات بود، یا از فهمیده­‌گی‌­ات.

تو رفتی و من دیگر همسرت را ندیدم، که دنبال­ت آمد یا نه؟ شاید او جلوتر می‌­رفت و تو دنبالش بودی.

ندیدم، چون نگاهم به کفش‌­ها خیره شده بود. در فکر بودم که آیا در دادگاهی محاکمه خواهی شد؟ آیا مدعی­‌العموم علاوه بر جرم­‌های اجتماعی‌­ات[۱]، شکایت­‌های شخصی من را هم قرائت خواهد کرد؟ اگر محکوم شوی، چه‌­طور می­‌خواهی این خسارت‌­ها را جبران کنی؟

- فشار روحی و استرس گاه‌­وبی­‌گاهی که به لطف بیانیه­‌های احساسی و رفتار جنون‌­آمیز هواداران تحریک شده‌­ات به من وارد کردی.[۲]

- تپش قلب، فشار خون و عدم تمرکز برای درس خواندن و ...

- دقایق و ساعاتی که پای تلویزیون و اینترنت صرف شد، برای پی­گیری اخبار افتضاحی که بار آورده بودی.

- مهم‌­تر از همه، اختلافات جدی خانوادگی با کسانی که تا دیروز با دیدن یک­دیگر آرامش می­‌یافتیم و بعد از ظهور پدیده‌­ای چون تو، روزبه‌روز بر فاصله­‌مان افزوده ­شد. اختلافاتی که ضربه‌های جبران ناپذیری به خانواده‌­ام وارد کرد. اختلافاتی که هنوز محو نشده‌­اند.

- فشارهایی که جمعیت در راه­پیمایی­ بی­‌سابقه­‌ی مردم در ۹ دی ۱۳۸۸، به من و دختر دو ساله­‌ام وارد کرد. اضافه کن نگرانی‌­ام را از تخریب پلی که از قم‌­رود می­‌گذشت و در هیچ ۲۲ بهمنی، چنین جمعیتی را روی خود ندیده بود.[۳]

- باز هم بگم؟ بگم؟

حقیقتاً آدم به قیامت اعتقاد پیدا می­‌کند. خب معلوم است که در این دنیا ظرفیت تقاص «همین»ها هم نیست، چه رسد به تقاص «همین»های میلیون­‌ها آدم دیگر. چه رسد به آسیب‌های اجتماعی و بین‌­المللی‌­ای که وارد کردی.

پس دیدارمان به قیامت، میرحسین!

 

 

[۱] سیاهه­‌ی ۲۲گناهِ (بی­‌تعارف) نابخشودنی­‌ات را این‌­جا بخوان یا در این‌­جا تماشا کن.

[۲] دو سه سالی هست که ترجیح می­‌دهم گزارش‌­های تلویزیون در مناسبت­‌های مختلف راجع به فتنه را نبینم، که می­‌دانم باز اذیت خواهم شد.

[۳] این یکی را می­‌بخشم. به‌­خاطر لذتی که آن روز بردم!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۲ ، ۰۶:۰۴
ابوالفضل رهبر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۲ ، ۰۱:۰۵
ابوالفضل رهبر

نور قرمز چراغ‌های پیزُری اتوبوس، سرخی صورتم را پوشانده بود. انگار قلب، تمام خون را به سرم پمپ می‌کرد. ترمز اتوبوس، ایستاده‌ها را کمی به جلو هُل داد. چشم‌هایم را بُراق کردم و برای چندمین بار به مردی که ایستگاه قبلی سوار شده بود، زُل زدم، شاید ذره‌ای خجالت در صورتش پیدا کنم. راننده صدایش را بلند کرد «آقا یه کم برید عقب، این بنده‌خداها سوار شن». 

 

جا نبود، اما سعی کردم بیشتر خودم را عقب بکشم. مردک باز هم تکانی به خودش نداد. میله صندلی مقابلش را چسبیده بود و خودش را جلو کشیده بود تا دیگران را ترغیب کرده باشد به عقب رفتن. نمی‌خواست پنجره‌فولادی را که تازه به آن رسیده بود، رها کند! یک نفر به سختی رد شد تا جایی باز کند برای جمعیتی که از بیرون ناامیدانه به ما نگاه می‌کردند. نفر دوم هم با شنیدن صدای فِسِّ درب اتوبوس، منصرف شد. 

 

اتوبوس راه افتاد و نگاهم آن بیچاره‌های بازمانده در ایستگاه را که حالا در تاریکی فرو رفته بودند، رها کرد. دوباره شروع کردم به بررسی توجیهات و احتمالات؛ «جلویش جا نیست»، که خیلی هم هست. «کر و کور است، صدای راننده را نمی‌شنود و هجوم جمعیت را نمی‌بیند»، پس چرا خودش را جلو کشیده، تا بقیه رد شوند! «شب است و خسته است و حال ندارد»، خُب مگر بقیه خسته نیستند؟!، «می‌خواهد ایستگاه بعدی پیاده شود»، خب بیاید این طرف‌تر، موقع پیاده شدن راهی برایش باز می‌شود. تو نیکی می‌کن و در دجله انداز...

 

تنها احتمال باقی‌مانده این بود که «مردکِ بی شعور! خرش از پل گذشته و حالا که خودش سوار شده، بقیه به درَک!»

قضاوتم را کرده بودم، که متهم شروع کرد به جواب دادن به بغل دستی‌اش. مثل این‌که پرونده، شاکی هم داشت.

 

«شرمنده، دستم درد می‌کنه، نمی‌تونم میله‌های بالایی رو بگیرم. اون‌ور‌تر هم صندلیِ نزدیکی نیست که میله‌اش رو بگیرم.»

 

آب سردی بود که رویم ریخت.

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت: خواندن قضاوت دکتر حسام‌الدین آشنا راجع به شیخ هادی، امام جماعت بدون وضوی مسجدشان هم خالی از لطف نیست.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۲ ، ۰۳:۱۰
ابوالفضل رهبر

گفت: آقای روحانی! این ادبیات از شما بعید بود! 

گفتم: بیش از این از شما انتظار نداشتم. از روز اول...

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۲ ، ۱۸:۴۴
ابوالفضل رهبر

چندروزپیش نشریه «عهد» را دست گرفته بودم به مرور. پرونده ویژه‌اش سومین سال‌روز سفر رهبر انقلاب بود به آشیانه آل‌محمد(ص) در پائیز۸۹. صفحه آخر گفتاری از آیت الله کعبی با عنوان «گعده‌های طلبگی» درج شده بود، پیرامون دیدارهای غیررسمی رهبری با علما و مراجع تقلید.

 

گوشه بالای صفحه، سمت چپ، عنوان جذابی داشت؛ «آیت‌الله صافی به رهبری چه گفت؟» در پاراگراف دوم، نکته قابل تأملی ذهن شلوغم را شلوغ‌تر کرد.

 

 

«آیت الله العظمی صافی گلپایگانی اقتدار نظام و سیاست استکبارستیزی نظام را ستودند. در مسائل داخلی هم بر تحکیم هویت اسلامی تأکید کردند. آقا هم گفتند که این عزت بین‌المللی از آثار تمسک به ارزش‌های اسلامی در داخل هست که آیت‌الله العظمی گلپایگانی نیز تأکید کردند که بله این‌ها به هم مربوط است.»

 

حقیقت این است که نمی‌توان آمار دقیقی از میزان تمسک مردم به ارزش‌های اسلامی به‌دست آورد، اما می‌توان گفت از عرصه‌های بروز هویت اسلامی یک ملت، انتخاب‌هایش است. و این‌جاست که ارتباط "عزت بین‌المللی" و "تمسک به ارزش‌های اسلامی در داخل" آشکار می‌شود.

 

مردم بر اساس بینش‌های خود دولتی را به وکالت می‌گیرند. دولتی که پیشانی وجهه بین‌المللی آن‌هاست. دولتی که می‌تواند برای موکلین خود عزت و اقتدار بین‌المللی بیافریند یا که نه. دولتی که می‌تواند مجسمه استکبارستیزی باشد یا نباشد. دولتی که...

 

دیشب، بعد از عزای قاسم بن الحسن(ع)، تماشای دل و قلوه‌هایی که روی میز میان ظریف و کری ریخته بود، آزاردهنده بود.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۲ ، ۰۴:۳۹
ابوالفضل رهبر

بسم الله...

نیمه‌شب است. به سرت می‌زند وبلاگی راه بیاندازی، تا راهی باز کنی برای کلماتی که سال‌هاست خود را به دیوارهای بلند سینه‌ات کوبیده‌اند، راهی برای نفَس‌هایت که این روزها سخت‌تر بالا می‌آیند، و راهی برای خودت.

 

اسمش، در گوشه‌ای از دیوان «ابوالفرج رونی» نشسته است و از آن دور، صدایت می‌کند. ساعت‌ها به دنبال صدا می‌گردی و آخر پیدایش می‌کنی؛ «دستوار».

 

نماز و کمی خواب...

صبح لپ‌تاپت را روشن می‌کنی، مرورگر کرومت را باز می‌کنی و عجب...

چه جالب...

راه‌اندازی وبلاگت مصادف شده با سا‌ل‌روز تولدت.

«اریک اشمیت» کیک و کادوها را روی صفحه مانیتورت چیده و لابد خودش جایی همین گوشه‌کنارها (مثلاً در لنز وِب‌کَم‌ات) نشسته، تا برق شگفتی و قدردانی را در چشمانت شکار کند و بلافاصله برود سراغ دیگر مولودهای ۱۱مهر.

 

 

بعد، این فکر، مثل موریانه، از منفذی وارد سرت می‌شود که در «اولین پست» چه بنویسی؟ خُب «اولین پست» خیلی مهم است و تو باید از پَسَش خوب برآیی.

بعد، می‌ترسی نکند این «اولین پست»ات هم به سرنوشت «اولین پست» وبلاگ قبلی‌ات - که آخرینش هم بود - دچار شود.

 

این می‌شود که «روز»ها یکی‌یکی از تو و وبلاگِ خالی‌ات رد می‌شوند و چندقدمی آن‌طرف‌تر، برمی‌گردند و با پوزخندی، بابت تمام ترس‌هایت تحقیرت می‌کنند.

 

این می‌شود که ۳۳ روز می‌گذرد و تو زیر آوار این همه «ترس» و «حقارت»، ناتوان‌تر می‌شوی...

 

...تا این‌که یاد جمله‌ای می‌افتی که بارها دستت را کشیده و از «رکود» به «حرکت»ات رسانده؛

«إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِیهِ، فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّیهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ»

 نهج‌البلاغه، حکمت۱۷۵

«هرگاه از چیزى ‏ترسیدی، در آن واقع شو؛ چراکه تحمل این ترس، سخت‌تر است از تحمل چیزی که از آن می‌ترسی.»

 

باز هم علی(ع) به دادت رسیده و راه‌ها را گشوده.

 

نیمه شب است. دل به دریا می زنی، «بسم الله»ی می‌نویسی و شروع می‌کنی؛ «نیمه‌شب است. به سرت می‌زند وبلاگی راه بیاندازی، تا راهی باز کنی برای کلماتی که...»

 

کل هم و غم سینجلی

بُن‌بستی نیست، و غمی نخواهد بود، با «ولایت»ات

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۰۴:۵۸
ابوالفضل رهبر