دم صبح بود. برعکس خیلی خوابها، همهچیز واضح بود؛ هوای نیمهابری، دیوار سیمانی سفید، درب فلزی سفیدی که یک لنگهاش باز بود، کفشهای رها شدهی جلوی درب، باز هم بگم؟ بگم؟ (میدانم به این کلمه حساسیت داری. اصلاً برای همین دو بار تکرارش کردم.)
یادت هست؟ کروبی زودتر از تو بیرون زد. با همان دستپاچهگیِ همیشگی، کفشهایش را پیدا کرد، هولهولی پوشید و بدون اینکه سلامی کند، راهش را گرفت و رفت.
او را کاری ندارم. کسی با او کاری ندارد. اصلاً فکر کنم اگر روزی برای سران داخلی فتنه (میدانم با شنیدن این کلمه (فتنه) هم مور مورت میشود. شنیدنش چیزی است در مایههای کشیده شدن ناخنهای معلم شیمیات روی تخته سیاه)، داشتم میگفتم؛ فکر کنم اگر روزی برای سران داخلی فتنه هم دادگاهی تشکیل شود، فراموش کنند نام او را در پرونده بیاورند.
سرت پائین بود. انگار میترسیدی تیزی نگاهم در چشمهایت فرو برود. خب حق هم داشتی. بعد از چند سال رهایت کرده بودند، بدون محاکمهای، بدون تقاصی، بدون شلاقی، بدون دیده شدن در لباس راهراه آبی با آرم ترازوهای عهد بوق، بدون.... و حالا قرار است راستراست در خیابان راه بروی. من هم بودم شرمنده بودم.
بیرون که آمدی، آنقدر سلام نکردی که همسرت هم بیرون آمد. چرا؟، نمیدانم. اما علت تأخیرت را میشد فهمید. رویت نمیشد سلام کنی. اصلاً سلام یعنی «تو از جانب من در امان و سلامتی»، یعنی «من با تو کاری ندارم، نمیخواهم پاچهات را بگیرم»، و من دیگر به سلام تو را باور نداشتم. اگر سلام میکردی، نمیدانستم اینبار راست میگویی یا از این سلامت هم مثل سلامهای بیانیههایت آتش و خون میپاشد.
بالاخره دلت را یکی کردی و ناامید از شنیدن جواب، همانطور که به بهانه پیدا کردن کفش سرت پائین بود، سلامی گفتی. از صدایت خجالت میبارید.
جوابت را دادم. تنها گفتوگوی رد و بدل شده بینمان همین بود، اما در لحنِ سلام و در بهتِ نگاهم یک دنیا حرف موج میزد که نمیدانم فهمیدی یا نه.
نمیدانم اینکه همانطور که سرت پائین بود، رفتی، از نفهمیات بود، یا از فهمیدهگیات.
تو رفتی و من دیگر همسرت را ندیدم، که دنبالت آمد یا نه؟ شاید او جلوتر میرفت و تو دنبالش بودی.
ندیدم، چون نگاهم به کفشها خیره شده بود. در فکر بودم که آیا در دادگاهی محاکمه خواهی شد؟ آیا مدعیالعموم علاوه بر جرمهای اجتماعیات[۱]، شکایتهای شخصی من را هم قرائت خواهد کرد؟ اگر محکوم شوی، چهطور میخواهی این خسارتها را جبران کنی؟
- فشار روحی و استرس گاهوبیگاهی که به لطف بیانیههای احساسی و رفتار جنونآمیز هواداران تحریک شدهات به من وارد کردی.[۲]
- تپش قلب، فشار خون و عدم تمرکز برای درس خواندن و ...
- دقایق و ساعاتی که پای تلویزیون و اینترنت صرف شد، برای پیگیری اخبار افتضاحی که بار آورده بودی.
- مهمتر از همه، اختلافات جدی خانوادگی با کسانی که تا دیروز با دیدن یکدیگر آرامش مییافتیم و بعد از ظهور پدیدهای چون تو، روزبهروز بر فاصلهمان افزوده شد. اختلافاتی که ضربههای جبران ناپذیری به خانوادهام وارد کرد. اختلافاتی که هنوز محو نشدهاند.
- فشارهایی که جمعیت در راهپیمایی بیسابقهی مردم در ۹ دی ۱۳۸۸، به من و دختر دو سالهام وارد کرد. اضافه کن نگرانیام را از تخریب پلی که از قمرود میگذشت و در هیچ ۲۲ بهمنی، چنین جمعیتی را روی خود ندیده بود.[۳]
- باز هم بگم؟ بگم؟
حقیقتاً آدم به قیامت اعتقاد پیدا میکند. خب معلوم است که در این دنیا ظرفیت تقاص «همین»ها هم نیست، چه رسد به تقاص «همین»های میلیونها آدم دیگر. چه رسد به آسیبهای اجتماعی و بینالمللیای که وارد کردی.
پس دیدارمان به قیامت، میرحسین!
[۲] دو سه سالی هست که ترجیح میدهم گزارشهای تلویزیون در مناسبتهای مختلف راجع به فتنه را نبینم، که میدانم باز اذیت خواهم شد.
[۳] این یکی را میبخشم. بهخاطر لذتی که آن روز بردم!