شبها با کتاب...
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیٖمِ
صبح، برای نماز از خواب بیدار شدم.
بعد از نماز، کمی قرآن خواندم.
با کنار هم قرار گرفتنِ آیات صفحهای که اتفاقی باز شده بود و روایاتی که چند روز پیش خوانده بودم، نکتهی شیرینی دریافت کردم که دلم را روشن کرد.
بعد، کتابی که پریشب از کمد کتابها جلوی دست آورده بودم را تورّقی کردم و کنار گذاشتم.
لابهلای وسایلی که از دیشب کف خانه پهن مانده بود، صحنهی جالبی شکارم شد؛
کتابهایی که هرکدامشان را یکی از اعضای خانواده دست گرفتهاند که بخوانند.
زیبا و دلگرمکننده بود.
خوشحال شدم.
کات|فلشبک|هشت ساعت قبل
دیشب دیر رسیدم خانه؛ حدود ده و نیم.
دیدم همسرم ظرفهای چینی را از کابینت در آورده و روی اوپن چیده.
فکر کردم آنها را شسته یا میخواهد مرتبشان کند.
ناباورانه تعریف کرد که پایههای کابینت شکسته و همه چینیها نقش زمین شده، ولی هیچکدامشان خال بر نداشته!
چرخیدم سمت آشپزخانه و دیدم یکی از کابینتها دَمَر روی زمین افتاده.
هر دو پایهی پلاستیکیِ جلویش بهخاطر سنگینی بیش از حد، شکسته بودند.
قرار شد برایش پایههای فلزی بخرم.
موقع شام، دختر بزرگم سراغ کتابی که به مادرش معرفی کرده بود را گرفت؛ که تا کجا خواندهای و...
با هم از این صحبت کردند که کتابخواندن چقدر آرامشدهنده و لذتبخش است.
بعد از شام، وقتی دور هم نشسته بودیم، دختر دیگرم سرش در کتاب بود و توجهی به اطراف نداشت.
دیدم دارد رمان «پینوکیو» را میخواند.
تلویزیون را روشن کردیم.
رفتیم روی فلش، تا یک قسمت دیگر از سریال «سلطان و شبان» که تازه دانلودش کردهام را ببینیم.
پسر کوچکم کتابی را از روی راحتی برداشت.
انداختش روی زمین و خودش جای آن دراز کشید!
آخرشب خسته بودیم.
قبل از اینکه خانه را مرتب کنیم، خوابیدیم.
صبح، برای نماز از خواب بیدار شدم.
بعد از نماز...
وَ الْحَمْدُ للهِ عَلَی کُلِّ حَالٍ