[کمی اخم به صورتش میماله. صداش رو لوس میکنه و میگه:]
- بااا باااا!
- جانم بابا؟
- موبایلمو درست میکنی؟
- آره بابایی، چی شده؟ کار نمیکنه؟
- خاموش میشه، ولی روشن نمیشه!
[کمی اخم به صورتش میماله. صداش رو لوس میکنه و میگه:]
- بااا باااا!
- جانم بابا؟
- موبایلمو درست میکنی؟
- آره بابایی، چی شده؟ کار نمیکنه؟
- خاموش میشه، ولی روشن نمیشه!
سکانس یک: روز - داخلی - ماشین
رئیسجمهور، نیویورک است. بارانِ نرمی میبارد. دارم از پارکینگ شرقی حرم بیرون میزنم که چشمم به پیرمرد میخورد. ریش بلند و عمامه مشکی. دارد با کسی حرف میزند. وقتی میرسم کنارش، از او خداحافظی میکند و جدا میشود. پا میگذارم روی ترمز که تا جایی برسانمش. تا سوار میشود مدتی طول میکشد. بالاخره مینشیند و خوشوبشی و... بعد با صدایی پرانرژی، که به سنش نمیخورد، میگوید «چه خبر دارید، آقا؟»
لحظهای چشمانم به چشمانش دوخته میشود. برقشان مُشتِ صاحبِ کمطاقتشان را باز میکند. معلوم است که خود خبرهایی دارد و حرفهایی برای گفتن. لابد گوش جدیدی پیدا کرده، بعد از آن گوش قبلی که حالا دیگر از آینه هم دیده نمیشود.
طاقت جملهای طولانیتر از این را ندارد؛ «سلامتی، شما چه خبر؟»
بلافاصله میگوید «امروز صبح، اخبار ساعت ۸ را گوش میدادم. میگفت نخستوزیر اسرائیل از برقراری رابطه ایران و آمریکا نگران است.» این را حتماً فتحی برای اسلام و مسلمین میدانست.
بعد هم از آشنایی چهلسالهاش با "دکتر روحانی" گفت و اینکه او طلبه زرنگی است و کلاه سرش نمیرود و بعد از پیروزیاش در انتخابات به او نامه نوشته و دو مطلب را توصیه کرده و جواب گرفته و... «خدا حافظ شما، حاج آقا»
سکانس دو: شب - داخلی - خانه
دو روز است رئیسجمهور از سفر بازگشته. مشاوران و همراهان، بهمحض ورود به تهران، بی وقفه مشغول تبیین دستاوردهای سفر رئیسجمهور و توجیه گفتگوی تلفنی وی با اوباما هستند. در این فاصله نتانیاهو به آمریکا رفته و اوباما در دیدار با او گفته «با تحریم ها توانستیم ایرانیان را پای میز مذاکرات بنشانیم.» و باز هم جملهی «همهی گزینهها روی میز است» را تکرار کرده.
حالا حسامالدین آشنا نشسته است روی صندلی سیاه رنگ گفتگوی ویژه خبری. پیراهن سفید و یقه آخوندی. روبروی مجریای که در ایام تبلیغات انتخابات، کَلکَلی هم با دکتر روحانی داشته. با مواضع جدید اوباما، کار برای مشاور فرهنگی رئیسجمهور، سختتر هم شده.
گفتگو که جلو میرود، نوبت به پاسخ منتقدان میرسد که هنوز نتوانستهاند هضم کنند این عجله دولت را در اولین سفرش به نیویورک؛ «وی با اشاره به اینکه نتانیاهو از اصل، محتوا و نتایج مذاکرات بسیار ناراحت است، بیان کرد: اسرائیل بسیار نگران مذاکرات است.» آشنا از این میگوید که ما در جنگ تمام عیاری با رژیم صهیونیستی هستیم. همان استدلال پیرمرد را دارد، هرچند چشمانش مثل او برق نمیزند.
آشنا نیز گویا مانند پیرمرد فراموش کرده آمریکا تاکنون بزرگترین دشمن ملت ایران بوده است. که اسرائیل پچهی لوس و نازپروردهی شیطان بزرگ است. که گردانندگان پردهنشین آمریکا، غولهای اقتصادی و رسانهای صهیونیست هستند.
از پشت شیشه تلویزیون، مبهوت نگاهش میکنم.
سکانس سه: کات، خسته نباشید!
چهل روزی میشود که از سفر نیویورک میگذرد. دولت و هوادارانش همچنان وقتی حرفش پیش میآید، عصبانیت و کارشکنیهای رژیم صهیونیستی را یادآوری میکنند.
فارغ از اینکه اسرائیل، واقعاً ناراحت است یا این رفتارها جزئی از نقشه است، این وسط اما نادر طالبزاده، خسته از تمام تلاشهایش برای هماهنگی میهمانها و درمانده از رایزنی هایش با مسئولان برای راضی کردن آنها، حرفهایی دارد. حرفهایش پرده از تناقضی در رفتار و گفتار دستگاه دیپلماسی کشورمان بر میدارد؛ «جشنواره افقنو با نظر وزارت خارجه متوقف شده است / صهیونیستها از عدم برگزاری جشنواره خوشحالاند»
فیلم/ دلایل قفل شدن درهای «جشنواره هالیوودیسم» از زبان نادر طالبزاده
بسم الله...
نیمهشب است. به سرت میزند وبلاگی راه بیاندازی، تا راهی باز کنی برای کلماتی که سالهاست خود را به دیوارهای بلند سینهات کوبیدهاند، راهی برای نفَسهایت که این روزها سختتر بالا میآیند، و راهی برای خودت.
اسمش، در گوشهای از دیوان «ابوالفرج رونی» نشسته است و از آن دور، صدایت میکند. ساعتها به دنبال صدا میگردی و آخر پیدایش میکنی؛ «دستوار».
نماز و کمی خواب...
صبح لپتاپت را روشن میکنی، مرورگر کرومت را باز میکنی و عجب...
چه جالب...
راهاندازی وبلاگت مصادف شده با سالروز تولدت.
«اریک اشمیت» کیک و کادوها را روی صفحه مانیتورت چیده و لابد خودش جایی همین گوشهکنارها (مثلاً در لنز وِبکَمات) نشسته، تا برق شگفتی و قدردانی را در چشمانت شکار کند و بلافاصله برود سراغ دیگر مولودهای ۱۱مهر.
بعد، این فکر، مثل موریانه، از منفذی وارد سرت میشود که در «اولین پست» چه بنویسی؟ خُب «اولین پست» خیلی مهم است و تو باید از پَسَش خوب برآیی.
بعد، میترسی نکند این «اولین پست»ات هم به سرنوشت «اولین پست» وبلاگ قبلیات - که آخرینش هم بود - دچار شود.
این میشود که «روز»ها یکییکی از تو و وبلاگِ خالیات رد میشوند و چندقدمی آنطرفتر، برمیگردند و با پوزخندی، بابت تمام ترسهایت تحقیرت میکنند.
این میشود که ۳۳ روز میگذرد و تو زیر آوار این همه «ترس» و «حقارت»، ناتوانتر میشوی...
...تا اینکه یاد جملهای میافتی که بارها دستت را کشیده و از «رکود» به «حرکت»ات رسانده؛
«إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِیهِ، فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّیهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ»
نهجالبلاغه، حکمت۱۷۵
«هرگاه از چیزى ترسیدی، در آن واقع شو؛ چراکه تحمل این ترس، سختتر است از تحمل چیزی که از آن میترسی.»
باز هم علی(ع) به دادت رسیده و راهها را گشوده.
نیمه شب است. دل به دریا می زنی، «بسم الله»ی مینویسی و شروع میکنی؛ «نیمهشب است. به سرت میزند وبلاگی راه بیاندازی، تا راهی باز کنی برای کلماتی که...»
بُنبستی نیست، و غمی نخواهد بود، با «ولایت»ات