آفتاب یزد، دیروز...
آفتاب یزد، امروز...
یوزهای محصور ایرانی
یکیدو هفته پیش، به لطف برنامهی «روزی یک ساعت تلویزیونِ» بچهها، انیمیشنی از شبکه پویا تماشا کردیم به نام «یوز». قسمتی بود از یک مجموعه انیمیشن، که با هدف جلوگیری از شکار یوزپلنگ ایرانی توسط کودکان امروز و شکارچیان فردا ساخته شده است.[۱]
قسمتی که آن روز پخش شد، داستان بچهیوزپلنگی بود که روباهی حقهباز قصد فریبش را داشت؛ او را به خارج از منطقه حفاظت شده بکشاند تا به دست انسانها گیر بیفتد. پدر و مادر بچهیوز همیشه او را از رفتن به جاهای «ناشناخته» و خارج از قلمرو نهی میکردند، اما وسوسههای روباه و کنجکاوی کودکانه کار خودش را کرد. خلاصه اینکه بچهیوز رفت و سرش به سنگ خورد و برگشت و فهمید که باید حرف پدر و مادرش را گوش میکرده و به جاهای «ناشناخته» قدم نمیگذاشته.
غارنشینان کاشف آمریکایی
دو سه روز بعد از تماشای انیمیشن «یوز»، فرصت شد تا بعد از خوابیدن بچهها، دیویدی انیمیشن «غارنشینان» (The Croods 2013) را که یکی دو ماهی در صف انتظار بود، در دستگاه بگذارم و تماشا کنم.
«غارنشینان»، داستان دختری را روایت میکند که در عصر ماقبل تاریخ با خانوادهای غارنشین زندگی میکند. پدری مهربان و قوی دارد که بهدلیل زندگی در محیطی خطرناک (با حیواناتی وحشی و عظیمالجثه)، بسیار محافظهکار است. او برای حفظ خانوادهاش (که تنها خانواده باقیمانده در آن منطقه است،) قوانین سختی وضع کرده است. آنها هر دو سه روز یکبار، تنها برای تهیه غذا، با هم از غار تاریک خود خارج میشوند، قبل از غروب آفتاب به آن برمیگردند و ورودی غار را با سنگ بزرگی میبندند. پدر همیشه خانوادهاش را از نزدیک شدن به چیزهای «جدید» و «ناشناخته» پرهیز میدهد و شبها برای آنها داستان حیواناتی را تعریف میکند که حرف پدر و مادرشان را گوش نکردهاند؛ به جاهای ناشناخته رفتهاند و بهطرز وحشتناکی کشته شدهاند.
دختر خانواده در سن بلوغ است و سنتشکنیاش گل کرده. او از زندگی با چنین خانوادهای زجر میکشد. بهدنبال چیزهای جدید و شیفتهی نور است. تا اینکه با پسری جسور آشنا میشود که برای مواجهه با مشکلات، از فکر خود کمک میگیرد. او چیزهای جدیدی کشف کرده، میتواند آتش تهیه کند، از جاهای دیگر خبر دارد، از زلزلهای که قرار است ویرانی ایجاد کند خبر دارد و ... همه اینها برای دخترک، جذاب و راضیکننده است.
با ورود پسر، روال زندگی غارنشینان بههم میخورد. خانواده که به کارآمدی فکر، به درستی حرفهای پسرک و به خطرناک نبودن همهی چیزهای جدید، پی بردهاند از دور پدر پراکنده میشوند و به پسر اقتدا میکنند. آنها با طی سختیها و خطرات فراوان، به سرزمینی جدید پای میگذارند تا از نابودی محتوم خود بگریزند.
در آخر این پدر است که با درک شرائط جدید و پی بردن به حقیقت، روش خود را تغییر میدهد و با آنها همراه میشود.[۲]
دو یادآمدِ همینجوری!
۱- با دیدن این دو انیمیشن، بلافاصله یاد فرمایشی از رهبر انقلاب افتادم که از سالها قبل در ذهنم مانده بود. ایشان با تأکید بر لزوم تبادل فرهنگی، نقاط مثبتی از فرهنگ غربی را ذکر کردند؛ «خطرپذیری»، «ریسکپذیری»، «پشتکار» و...[۳]
۲- امروز هم که داشتم مینوشتم، یاد حرف خطرناک و سادهلوحانه یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری ۹۲ افتادم که در مناظره فرهنگی-اجتماعی میگفت دولت نمیتواند و نباید دست به فرهنگ بزند. مردم خود بلدند فرهنگ خود را حفظ کنند و ارتقاء دهند!
[۲] «غارنشینان» جزئیات و حرفهای زیادی دارد و نقدهای بسیاری بر آن نوشته شده است. (بهعنوان مثال)
[۳] خواندن دیگر فرازهای این سخنرانی و ملاحظه عنوان «تبادل فرهنگی» در بخش جستار سایت خامنهایداتآیآر را توصیه میکنم. فعلاً این را علیالحساب بخوانید: «یک روز عدّهاى غربزده چشمهاى خود را بستند و گفتند ما باید همهچیز را از غرب بگیریم. آنها چهچیزى را از غرب گرفتند؟ یکى از خصوصیات خوبى که اروپاییها دارند، خطرپذیرى است. منشأ عمده موفقیتهاى آنها این بوده است. آیا غربزدههاى ما این را گرفتند و به ایران آوردند؟ آیا ایرانیها ریسکپذیر شدند؟ خصوصیت خوب دیگر آنها عبارت از پشتکار و از کار نگریختن است. آیا آن را به ایران آوردند؟ بزرگترین و ماهرترین مکتشفان و دانشمندان غربى کسانىاند که سالهاى متمادى با زندگیهاى سخت در اتاق خود نشستند و چیزى را کشف کردند. انسان وقتى زندگى آنها را مىخواند، مىبیند چگونه زندگى کردند. آیا این روحیه تلاشِ خستگىناپذیرِ فقط براى علم را به ایران آوردند؟ اینها بخشهاى خوب فرهنگ غربى بود. اینها را که نیاوردند؛ پس چهچیزى را آوردند؟ اختلاط زن و مرد و آزادىِ عیّاشى و پشتمیزنشینى و ارزش کردن لذّات و شهوات را آوردند!» (بیانات در دیدار جوانان و فرهنگیان در مصلّاى رشت، ۱۲ اردیبهشت۱۳۸۰)
ریحانه خانم، امروز:
"مامااان! «جوش» یه جور حیوونه؟ میاد میزنه، میره؟!"
سهشنبه ۲۶ دی (۱۶ ژانویه)
ساعت نه و چهل و پنج، میرفندرسکی، وزیر خارجه، از تهران تلفن کرد. به رسم معمول همیشگیاش، میگوید «حاجی پرویز، قلم بردار و آنچه میگویم بنویس.»
«بله قربان»
"برای من بسیار دردناک است مأموریت تو را به عنوان سفیر ایران در انگلستان، به دلایلی که خودت میدانی، خاتمه دهم. عقیدهی شخصیام این است که تو بدون تردید یکی از مؤثرترین سفرای ایران در انگلیس بودهای و کشور اینک بیش از هر موقع دیگر به خدمات ارزندهات نیازمند است. با تأسف عمیق، امیدوارم بفهمی و ببخشی.
دوستدارت، احمد میرفندرسکی
وزیر امور خارجه"
چون کارکنان مخابرات در اعتصابند، نتوانسته بود متن را تلگراف کند.
به او اطمینان دادم که وضع را کاملاً درک میکنم و متذکر شدم که من چندی پیش نامهای به او نوشتم و خواهش کردم کلیهی ملاحظات مربوطه به رفاقت شخصی را کنار بگذارد. یک ماه مهلت دارم که «تودیع»هایم را انجام دهم. سراسر گفتگویمان بیش از پنج دقیقه طول نکشید.
به محض آنکه گوشی را گذاشتم، نامهای به وزارت خارجهی انگلیس فرستادم و آنها را از عزیمت خویش «پیش از پایان ماه ژانویه» مستحضر ساختم و درخواست قرار ملاقات برای تودیع با مقامات مربوطه کردم. سپس مهدوی را خواستم و پیغام وزیر را برایش خواندم.
مصاحبهی مطبوعاتی تهرانِ اعلیحضرت ناگهان لغو شده است. اندکی بعد خبر یافتم که شاه و شهبانو کشور ار ترک گفتتهاند: مراسمی مختصر با حضور بختیار و شماری از امیران ارتش و چند تن از اعضای شورای سلطنت، در فرودگاه انجام میشود. سپس شاه، اشک از گونههایش سرازیر، از پلکان بالا میرود، خود پشت فرمان مینشیند و هواپیما را به پرواز درمیآورد. شاه، همانند پدرش، مشتی از خاک ایران را به نشان عشق به وطن با خود به یادگار برده است.
اخبار ساعت سه اوضاع و احوال تهران را «شبیه کارناوال» خواند. پرزیدنت سادات با کبکبه و دبدبهی زیاد «میان شور و هلهلهی عمومی» از شاه در اسوان استقبال کرده است. بیثباتیِ عواطفِ تودهها چه نفرتانگیز است.
عصر مهدوی به دفترم آمد. گفت «کارمندان سفارت» مایلند برای نشان دادن همبستگی خود با برادران انقلابیشان در ایران، یک روز سفارت را تعطیل کنند. معلوم نبود اجازهی مرا میخواست یا صرفاً مراتب را به اطلاعم میرساند. گفتم اینکه کارمندان سفارت ابراز شور و هیجان انقلابیشان را گذاشتند تا بعد از عزیمت شاه از کشور، بر احترام من برای شهامت یا وفاداری آنها اندک میافزاید. گفتم من شخصاً تا آخرین روز خدمتم سر کار میآیم و کسی جلو مرا نمیتواند بگیرد. ناراحت و دمغ از اتاق رفت.
هر چه فکر میکنم، نحوه خروج شاه از ایران بسیار ناپسند بوده است. نیرنگِ مصاحبهی مطبوعاتی مسلماً برای رد گم کردن به رسانههای گروهی ترتیب داده شده بود، و شک نیست که حضور او در یک مصاحبه مطبوعاتی، با هیاهو و جنجال خبرنگاران و سؤالاتی که مطرح میشد، اعصاب فرسودهی شاه را بیشتر داغان میکرد، و این شایستهی آخرین خودنمایی او در انظار عمومی نبود. ولی میتوانست اقلاً بر صفحه تلویزیون ظاهر شود و در یک نمایش ماهرانه با شور و هیجان و توش و توانِ باقیمانده، به ملت خود بگوید از کشور میرود تا از خونریزی بیشتر جلو گیرد، و از آنها بخواهد تمامیت ارضی کشور را به خطر نیندازند. به جای این کار، سر به زیر انداخت و یواشکی در رفت. باری... شاید هم فرقی نمیکرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به نقل از: «در خدمت تخت طاووس»؛ یادداشتهای روزانهی پرویز راجی، آخرین سفیر شاه در لندن، ص۳۸۵
«یکى از برکات همین مذاکرات اخیر این بود که دشمنى آمریکایىها و مسئولین دولت ایالات متّحدهى آمریکا با ایران و ایرانى، با اسلام و مسلمین آشکار شد، براى همه مدلّل شد، همه این را فهمیدند.»[۱]
عمق فاجعه این نیست که عدهای بعد از شش دهه و با صرف هزینههای کلان، گزارهای بدیهی[۲] را نفهمند.[۳]
عمق فاجعه این است که این امکان فراهم است که این عده بر ما حاکم شوند!
[۱] بیانات رهبر انقلاب، ۱۹ دیماه ۱۳۹۲: سالروز قیام مردم آگاه قم در سال ۱۳۵۶.
[۲] که «آمریکا دشمن ایران و اسلام است.»
[۳] اگر بفهمند!
دو سه سال است از آن ماجرا میگذرد. تابستان گرمی بود و مثل هر سال همسایه برای فرار از قم و دیدار با قوم، به زادگاهش رفته بود. فرصت مناسبی بود تا تنوعی به زندگی بدهیم و شام را در حیاط بخوریم. غروب حیاط را آبپاشی کرده بودم تا گرما را از سنگهای مرمر پس بگیرم و با مولکولهای آب دوباره به هوا بفرستم. سرِ شب همسرم گفت: «حالا که بیرون میریم، سور و سات رو کامل کن، برای شام کباب بخر.»
دو سه روز داشتیم تا اول ماه و 15 هزار تومان بیشتر ته جیبم نبود. آخرین باری هم که کباب خریده بودم، ۱۲ تومان شده بود. پنج سیخ کوبیده، دو سیخ گوجه، یک نان سنگک، ریحان و پیاز، برای دو نفر و نصفی آدم. فکر کردم «اگر خرج کنم و در این دو سه روز اتفاقی بیافتد، چه؟ اگر بچه مریض شود، اگر چیزی نیاز شود، اگر...» این شد که جواب منفی دادم. دلیلش را گفتم و او هم پذیرفت.
دو سه ساعت بعد، کوکوسبزیمان را خورده بودیم و احتمالاً داشتیم چیز دیگری میخوردیم، که کسی زنگ زد. از شیشهی مات وسط درِ حیاط، معلوم بود که زنی چادری است. زیرانداز را که جلوی در انداخته بودم کمی جمع کردم، تا همسرم در را باز کند.
دو سه دقیقه با زنِ جلوی در پچپچ کرد. در را بست و آمد توی حیاط. مقداری پول کف دستم گذاشت و توضیح داد که «خانم میم بود. یادته با بچهش پشت در مونده بودند، آقای میم هم شهرستان بود، زنگ زدند، کلیدساز بردی، درِشون رو باز کردی؟ ۷ تومن برای اون داد. من هم اونموقع که برام همراه اول خریدی، ایرانسلم ۵ تومن شارژ داشت، منتقل کردم به ایرانسلش. خلاصه ۱۲ تومن اوردهبود بده.»
دو سه ثانیه به هم خیره شدیم. به این فکر میکردیم که از کجا فهمیده بود هزینه باز کردن درِشان ۷ هزار تومان شده بود؟ چرا بعد از چند ماه تازه یاد بدهیاش افتاده بود؟ چرا آنوقت شب آمده بود بدهیاش را بدهد؟
چرا دقیقاً همانشب؟! چرا دقیقاً همان ۱۲ هزار تومان؟!
دم صبح بود. برعکس خیلی خوابها، همهچیز واضح بود؛ هوای نیمهابری، دیوار سیمانی سفید، درب فلزی سفیدی که یک لنگهاش باز بود، کفشهای رها شدهی جلوی درب، باز هم بگم؟ بگم؟ (میدانم به این کلمه حساسیت داری. اصلاً برای همین دو بار تکرارش کردم.)
یادت هست؟ کروبی زودتر از تو بیرون زد. با همان دستپاچهگیِ همیشگی، کفشهایش را پیدا کرد، هولهولی پوشید و بدون اینکه سلامی کند، راهش را گرفت و رفت.
او را کاری ندارم. کسی با او کاری ندارد. اصلاً فکر کنم اگر روزی برای سران داخلی فتنه (میدانم با شنیدن این کلمه (فتنه) هم مور مورت میشود. شنیدنش چیزی است در مایههای کشیده شدن ناخنهای معلم شیمیات روی تخته سیاه)، داشتم میگفتم؛ فکر کنم اگر روزی برای سران داخلی فتنه هم دادگاهی تشکیل شود، فراموش کنند نام او را در پرونده بیاورند.
سرت پائین بود. انگار میترسیدی تیزی نگاهم در چشمهایت فرو برود. خب حق هم داشتی. بعد از چند سال رهایت کرده بودند، بدون محاکمهای، بدون تقاصی، بدون شلاقی، بدون دیده شدن در لباس راهراه آبی با آرم ترازوهای عهد بوق، بدون.... و حالا قرار است راستراست در خیابان راه بروی. من هم بودم شرمنده بودم.
بیرون که آمدی، آنقدر سلام نکردی که همسرت هم بیرون آمد. چرا؟، نمیدانم. اما علت تأخیرت را میشد فهمید. رویت نمیشد سلام کنی. اصلاً سلام یعنی «تو از جانب من در امان و سلامتی»، یعنی «من با تو کاری ندارم، نمیخواهم پاچهات را بگیرم»، و من دیگر به سلام تو را باور نداشتم. اگر سلام میکردی، نمیدانستم اینبار راست میگویی یا از این سلامت هم مثل سلامهای بیانیههایت آتش و خون میپاشد.
بالاخره دلت را یکی کردی و ناامید از شنیدن جواب، همانطور که به بهانه پیدا کردن کفش سرت پائین بود، سلامی گفتی. از صدایت خجالت میبارید.
جوابت را دادم. تنها گفتوگوی رد و بدل شده بینمان همین بود، اما در لحنِ سلام و در بهتِ نگاهم یک دنیا حرف موج میزد که نمیدانم فهمیدی یا نه.
نمیدانم اینکه همانطور که سرت پائین بود، رفتی، از نفهمیات بود، یا از فهمیدهگیات.
تو رفتی و من دیگر همسرت را ندیدم، که دنبالت آمد یا نه؟ شاید او جلوتر میرفت و تو دنبالش بودی.
ندیدم، چون نگاهم به کفشها خیره شده بود. در فکر بودم که آیا در دادگاهی محاکمه خواهی شد؟ آیا مدعیالعموم علاوه بر جرمهای اجتماعیات[۱]، شکایتهای شخصی من را هم قرائت خواهد کرد؟ اگر محکوم شوی، چهطور میخواهی این خسارتها را جبران کنی؟
- فشار روحی و استرس گاهوبیگاهی که به لطف بیانیههای احساسی و رفتار جنونآمیز هواداران تحریک شدهات به من وارد کردی.[۲]
- تپش قلب، فشار خون و عدم تمرکز برای درس خواندن و ...
- دقایق و ساعاتی که پای تلویزیون و اینترنت صرف شد، برای پیگیری اخبار افتضاحی که بار آورده بودی.
- مهمتر از همه، اختلافات جدی خانوادگی با کسانی که تا دیروز با دیدن یکدیگر آرامش مییافتیم و بعد از ظهور پدیدهای چون تو، روزبهروز بر فاصلهمان افزوده شد. اختلافاتی که ضربههای جبران ناپذیری به خانوادهام وارد کرد. اختلافاتی که هنوز محو نشدهاند.
- فشارهایی که جمعیت در راهپیمایی بیسابقهی مردم در ۹ دی ۱۳۸۸، به من و دختر دو سالهام وارد کرد. اضافه کن نگرانیام را از تخریب پلی که از قمرود میگذشت و در هیچ ۲۲ بهمنی، چنین جمعیتی را روی خود ندیده بود.[۳]
- باز هم بگم؟ بگم؟
حقیقتاً آدم به قیامت اعتقاد پیدا میکند. خب معلوم است که در این دنیا ظرفیت تقاص «همین»ها هم نیست، چه رسد به تقاص «همین»های میلیونها آدم دیگر. چه رسد به آسیبهای اجتماعی و بینالمللیای که وارد کردی.
پس دیدارمان به قیامت، میرحسین!
[۲] دو سه سالی هست که ترجیح میدهم گزارشهای تلویزیون در مناسبتهای مختلف راجع به فتنه را نبینم، که میدانم باز اذیت خواهم شد.
[۳] این یکی را میبخشم. بهخاطر لذتی که آن روز بردم!
هر یک از آثار وجودی ما، گوشهای از حقیقتِ پنهانمان را برای دیگران به نمایش میگذارد.
خواه این اثر انجام کاری باشد یا بروز حالتی، گفتن حرفی یا نوشتن مطلبی، کشیدن شکلی یا ساختن چیزی،...[۱]
حال، هرچه این اثر، ناخودآگاهانهتر باشد، واقعنماییاش بیشتر است و تشخیصِ پشتِ ماجرا راحتتر خواهد بود.
و هرچه آگاهانهتر، هدفمندتر و بابرنامهتر باشد، فریبندگی بیشتری خواهد داشت و تشخیص حقیقتِ پشتِ نقاب، سختتر خواهد بود.
بهعنوان مثال مقایسه کنید حرفهایی را که یک نفر در حالت هوشیاری یا بیداری میزند با حرفهایی که در بیهوشی یا خواب از او میشنویم.
وقتی انسان با توجه این که دیگران رفتار و گفتارش را زیر نظر دارند، کاری میکند یا حرفی میزند، میتواند نقش بازی کند؛ خود را خوب، زرنگ، خیرخواه، متواضع، ازخودگذشته یا ... بنمایاند.
رانندگی از آن دست کارهایی است که معمولاً به صورت کاملاً ناخودآگاه انجام میشود.
اگر از رانندههای تازهکاری که دائماً حواسشان به گاز و کلاج و دنده و آینه و تابلوهای خیابان است، بگذریم، رانندهها معمولاً بدون اینکه به کلاج و دنده توجه داشته باشند و بدون اینکه به طرز رانندگیشان، رفتارشان با سوارهها و پیادههای کف خیابان توجه داشته باشند، مسیری را طی میکنند و به مقصد میرسند.
بههمینخاطر میتوان با کمی دقت، از طرز رانندگی افراد، به بسیاری از خُلقیات آنها پی برد.
در واقع رانندهها بیهیچ پوشش و نقابی، خُلقیات درونیشان را در خیابانهای شهر به ویترینِ نمایش میسپارند و دیگران را به مطالعه و شناختِ روان خود فرا میخوانند.
با کمی دقت میتوان به "عجول" یا "بیخیال" بودن یک راننده پی برد،
به "منظم" بودن یا "بینظمی"اش،
به "احتیاط بیش از حد" یا "وسواس"اش،
به "تهوّر" یا "ترسو بودن"اش،
به میزان "گذشت" و "مهربانی"اش،
به "پایبندیاش به قانون و شرع"،
به "صداقت"اش در سخنرانیهای خانوادگی پیرامون "لزوم احترام به حقوق دیگران"، " قبح ظلم"، "لزوم راستگویی"[۲]،...
و...
برای هر یک، نمونههایی از دوست و آشنا و قوم و خویش، و البته از خودم، سراغ دارم، که به دلایل اخلاقی از بیانشان صرفنظر میکنم.
___________________________________
پانوشت: با نگاهی کلیتر می توان از نوع رانندگی مردم یک شهر یا یک کشور، تا حدودی به فرهنگ حاکم بر آن جامعه پی برد.
«کوهان»خوریِ «محسن»!
با هم وارد حوزه شدیم. اسمش محسن بود. واقعاً طلبهی خوشفکری بود (و هست). فارغالتحصیل دانشگاه علم و صنعت بود (فکر میکنم برق). قبل از اینکه بیاید حوزه، خیلی از درسها را خوانده بود و حتی تدریس کرده بود. بهخاطر همین از شاگردخوبهای کلاس بود.
پنج، شش سال اول (که با هم بودیم)، بهخاطر مشغلههای زندگی، فرصت نمیکرد مثل بقیه دوستان به درس و بحثش برسد. اما همچنان در درسها وضعیت خوبی داشت.
خیلی هم بانمک بود. میگفت من فعلاً دارم از «کوهان» میخورم! یکی دو سال دیگر ذخیره کوهانم تمام میشود و...
«کوهان»خوری «حسن»!
امتیازاتی که در توافق ژنو دادیم، همهی آنچیزی بود که در هشت سال دولت احمدینژاد بهدست آمده بود؛ «غنیسازی بیست درصد»[۱]، «پیشرفت شتابان در اراک و نطنز و فردو و مراکز تحقیقاتی»[۲]، «مقاومت در برابر فشارها برای ارائه اطلاعات از مراکز هستهای و دانشمندان در معرض ترور»[۳]، «انگیزه یافتن دانشمندان جوان برای پیشرفت علمی در زمینه هستهای»[۴]، «شکلگیری تدریجی ارتباطات پیدا و پنهان علمی و تجاری میان سازمان انرژی اتمی با شرکتهای خارجی»[۵]، و مهمتر از همه «مقاومت مردم در برابر تحریمهای همهجانبه و یکجانبه»[۶].
بگذریم از «اعتبار جمهوری اسلامی ایران در میان مستضعفین جهان»[۷] که حاصل سی و پنج سال ایستادگی ملت ایران در برابر مستکبرین عالَم بوده است. که نمیگذریم!
در برابر، گوشهی ناچیزی از تحریمها رفع شد.
سؤال اینجاست:
دولت فعلی که در مرحله مقدماتی، بخش اعظم دستاوردهای دولت قبلی را خرج کرده است و ژست پیروزی گرفته[۸]، در مراحل بعدی قرار است چه امتیازاتی برای رفع باقیِ تحریمها بدهد؟
«کوهان» چاق و چلهای که حالا از آن تنها «ادامه غنیسازی پنج درصد» (آن هم بهصورت محدود[۹]) باقی مانده است، کفاف نخواهد داد، برادر!
[۱] که از آن دست کشیدیم.
[۲] که متوقفش کردیم.
[۳] که به آن تن دادیم.
[۴] که به ناامیدی و رکود نشاندیماش.
[۵] که قطعشان کردیم.
[۶] که به "امید به ترحم دشمن و رفع تحریمها" تبدیلش کردیم.
[۷] که با تماسها و دیدارهای کودکانه و مذاکرات منفعلانه، خدشهدار شد.
[۸] جالب اینجاست که چنین معدن نمکی را سر کشیدهاند، و آنچنان نمکدان میشکنند. جز تخریب و توهین و سرزنش چیزی نثار دولت قبلی نمیکنند.
[۹] تعهد کردهایم به همان سانترفیوژهای فعلی اکتفا کنیم. سانترفیوژ جدیدی نصب نکنیم، سانترفیوژهای موجود را اگر خراب شوند (که روزانه برای حدود پنجاه تا از آنها این اتفاق میافتد)، حق جایگزینی نداریم، ولو اینکه قابل تعمیر نباشند.
در یادداشت قبلی ذکر شد که برای بهرهمندی از شفاعت اهلبیت (علیهمالسلام) باید تمام سرمایههایمان را با آنان شریک شویم، با آنها یکی شویم.
برای پاسخ به این سؤال که «چهطور میتوان مانند "سلمان" با اهلبیت (علیهمالسلام) یکی شد؟»، بهتر است بهسراغ خودشان برویم و رمز این اتحاد را از خودشان بپرسیم...
قَالَ الْإِمَامُ الشَّهِیدُ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ:
«مَنْ أَحَبَّنَا کَانَ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ.»
«هر که ما را دوست بدارد، از ما اهل بیت است.»
راوی با شنیدن این حدیث تعجب میکند و میپرسد:
«مِنْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ؟!»
«از شما اهلبیت میشود؟!»
امام در پاسخ سه مرتبه میفرماید:
«مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ»
« [بله،] از ما اهل بیت خواهد بود.»
و بعد برای رفع تعجب راوی میفرماید:
«أَ مَا سَمِعْتَ قَوْلَ الْعَبْدِ الصَّالِحِ: "فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی"؟»
«مگر نشنیدی کلام عبد صالح(امام قبلی) را که فرمود: "هر که از من تبعیت کند، از من است."؟»[۱]
امام در اینجا به همعرض بودن «محبت» و «تبعیت» اشاره میفرماید.
کسی که محبت تام داشته باشد، بالتَّبَع تبعیت تام خواهد داشت.
کسی که تبعیت تام کند، از اهل بیت(علیهمالسلام) خواهد بود.
در اینصورت اهلبیت (علیهمالسلام) او را شفاعت خواهند کرد.
به این روایت نیز دقت کنید:
الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ (ع) قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص): «الْزَمُوا مَوَدَّتَنَا أَهْلَ الْبَیْتِ فَإِنَّهُ مَنْ لَقِیَ اللَّهَ وَ هُوَ یُحِبُّنَا دَخَلَ الْجَنَّةَ بِشَفَاعَتِنَا وَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَا یَنْتَفِعُ عَبْدٌ بِعَمَلِهِ إِلَّا بِمَعْرِفَتِنَا»
«خود را نسبت به دوستی و مودت ما اهل بیت ملزم کنید، که همانا کسی که خدا را ملاقات کند، در حالیکه ما را دوست میدارد، بهواسطه شفاعت ما داخل در بهشت میشود. و قسم به کسی که جانم در دست اوست، هیچ بندهای بهواسطه عمل خود سودی نمیبرد، مگر با معرفت ما»[۲]
پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) علاوه بر اینکه شفاعت را پاداش محبین اهلبیت (علیهمالسلام) بیان میفرماید، در آخر حدیث به نکته مهمی اشاره میفرماید؛ «معرفت و شناخت اهلبیت (علیهمالسلام)».
در حقیقت این معرفت و شناخت است که محبت و دوستی را بهدنبال خواهد داشت.
ما بر اساس شناختهایمان محبوبهایمان را انتخاب میکنیم.
او را که از بقیه زیباتر، قویتر، داناتر، آگاهتر، مهربانتر و در یک کلام «بهتر» باشد، ناخودآگاه بهعنوان عشق برتر خود برمیگزینیم[۳] و حتی دیگر محبوبهایمان را فدای آن میکنیم.[۴]
کسی که نسبت به اهلبیت (علیهمالسلام) معرفت پیدا کند، قطعاً نسبت به آنها محبت پیدا میکند، محبتی که موجب یکی شدن (از اهلبیت شدن) میشود، محبتی که قطعاً با تبعیت همراه خواهد بود، و این اتحاد با اهلبیت (علیهمالسلام) و تبعیت از آنان است که زمینه شفاعت و نجات ما خواهد بود.
بهطور خلاصه، چنین فرآیندی طی میشود:
معرفت >> محبت >> تبعیت >> یکی شدن >> شفاعت
مقدمه1:
ما دو نوع شراکت داریم:
1- شراکت استقلالی: به اینصورت که مال مورد شراکت، بین شرکا تقسیم شده باشد؛ بخشی از آن، برای یکی از شرکا، و بخش دیگر، برای شریک دیگر. مثل زمینی که از وسط تقسیم شده است، یا خانهای که یک طبقه از آن برای یکی، و طبقه دیگر برای دیگری باشد.
2- شراکت مُشاعی: به این نحو که هر دو شریک، در جزء جزءِ مال شریک باشند و روی هر قسمتی از آن دست بگذاریم، به هر دو تعلق داشته باشد. مثل خانهای که سه دانگ آن برای یکی، و سه دانگ دیگر برای دیگری باشد، و یا مثل راهپله آپارتمانها که مُشاع است و برای همه ساکنین است.
اگر کسی که به نحو مُشاعی، مالی را با دیگری شریک است، سهم خود را بفروشد، برای شریک دیگر این حق وجود دارد [معامله را بر هم زده،] قیمت سهم معامله شده را به خریدار بپردازد و سهم شریکش را برای خود بردارد. در فقه اسلامی به چنین حقی، «حق شُفعه» و به شریک دوم (که این حق را دارد،) «شفیع» میگویند.
به عنوان مثال، آقای «الف» و آقای «ب» زمینی را بهصورت مشاع شریکاند. اگر آقای «الف» سهم خود را به قیمت ۱۰۰ میلیون به آقای «ج» بفروشد، آقای «ب» میتواند از «حق شفعه»ی خود استفاده کند؛ ۱۰۰ میلیون به آقای «ج» بدهد و سهم شریکش (آقای«الف») را مالک شود. به آقای «ب»، «شفیع» میگویند.
***
مقدمه2:
ما در این دنیا دائماً مشغول دادوستد، بدهبستان و تجارتیم.
سرمایهای که با آن تجارت میکنیم، نعمتهایی است که به ما داده شده؛ وقت و عمرمان، جان و مالمان، آبرو و اعتبارمان، تواناییهای جسمی و روحیمان، هدایت و ولایت و...
ما گاهی در این تجارت سود میکنیم و گاهی ضرر. گاهی در قبال چیزی که میپردازیم، چیز با ارزشتری بهدست میآوریم و گاهی آن را مفت از دست میدهیم، و بدتر این که گاهی چیزی میخریم که بلای جانمان میشود.
خداوند در قرآن کریم به هر دو نوع تجارت(زیانده و سودده) اشاراتی دارد[۱]. به عنوان نمونه؛
- در آیه ۱۶ سوره بقره، بعد از ذکر حالاتی از منافقین، میفرماید:
«أُولَٰئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الضَّلَالَةَ بِالْهُدَىٰ فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ وَ مَا کَانُوا مُهْتَدِینَ»؛
«آنها کسانى هستند که گمراهى را به بهاى هدایت خریدند، نه تجارتشان سود داد و نه از رهیافتهگان بودند.»
- و در آیات ۱۰ الی ۱۳ سوره صف نیز میفرماید:
«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلَىٰ تِجَارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ * تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ ذَٰلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ * یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَ یُدْخِلْکُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ وَ مَسَاکِنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ ذَٰلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ * وَ أُخْرَىٰ تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ»
«اى کسانى که ایمان آوردهاید! آیا شما را به تجارتى راهنمایى کنم که شما را از عذابی دردناک نجات دهد؟»
و بعد ثَمَن (بهایی که باید پرداخت شود) و مُثمَن (آنچه بهدست میآید) را ذکر میکند:
ثَمَن؛ ایمان به خدا و رسولش، جهاد در راه خدا با اموال و جانها
مُثمَن؛ بخشش گناهان، داخل شدن به بهشت و بهرهمندی از نعمتهایش، و یاری خداوند و پیروزیای نزدیک
***
و اما شفاعت...
کسی که در داد و ستدهای دنیا ضرر کرده و سرمایهاش را مُفت از دست داده، تنها امیدش این است که شریکش «شفیع» او شود، از حق شفعهاش استفاده کند، و ضررش را جبران نماید.
ما اگر بتوانیم با اهل بیت (علیهمالسلام) در سرمایههایمان (جان و مال و آبرو و وقت و ...مان) شریک شویم، آنها میتوانند از حق شفعه (شفاعت) خود استفاده کنند و خطاهایمان را جبران کنند.
اگر با اهل بیت (علیهمالسلام) در هرآنچه داریم شریک شویم، با آنان یکی شویم و به اتحاد برسیم، سرمایهی خود را سرمایهی آنان بدانیم، خواستههایشان را خواستههای خود، دشمنانشان را دشمنان خود، دوستانشان را دوستان خود و...، در اینصورت خاندان کرامت و سخاوت نهتنها شفیع ما میشوند، که آنها نیز داشتههایشان را با ما بهاشتراک میگذارند.[۲]
***
اینکه چهطور میتوانیم مانند «سلمان» با اهل بیت (علیهمالسلام) یکی شویم[۳]، در یادداشت بعدی عرض خواهد شد، إن شاء الله.
[۱] مراجعه کنید به بقره: 16، 41، 79، 86، 90، 102، 174، 175، 207 ، آلعمران: 77، 177، 187، 199 ، نساء: 44، 74 ، مائده: 44، 106 ، توبه: 9، 111 ، نحل: 95 ، لقمان: 6 ، فاطر: 29 ، صف: 10، 11، 12، 13 ، ...
[۲] اینکه ما بتوانیم در دارائی بیکران اهل بیت (علیهمالسلام) شریک شویم، جای تعجب نیست، که در دارائی خدا نیز میشود شریک شد. همانطور که امام سجاد (علیهالسلام) فرمودند: «مَن کَانَ لِلَّهِ، کانَ اللهُ لَهُ»؛ «کسی که برای خدا باشد، خدا نیز برای او خواهد بود.»
[۳] رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله): «سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ»؛ «سلمان از ما اهل بیت است.»
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ * وَالْعَصْرِ * إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ * إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ»
مرحوم علامه بَحرانی در تفسیر برهان میگویند: این سورهی مبارکه سورهی امام زمان است، زیرا مراد از «عصر»، عصارهی عالَم و عصارهی همهی انبیاء و مصلحین عالَم، وجود نازنین حضرت بقیةالله امام زمان (عجلاللهفرجه) است.
خداوند متعال در این سورهی مبارکه به عصارهی عالم، به حقیقت امام زمان قسم خورده است. معلوم میشود مطلب خیلی مهم است. این نوع قسم در واقع ایجاد حساسیت برای مخاطب مؤمن است تا در این مطلب بیشتر دقت کند و به آن اهمیت دهد و پیامش را دریافت کند: «إنَّ الإنسانَ لفَی خُسرٍ». نوع انسانها، کارشان خراب کردن عمرشان است. کسی که عمرش را ضایع کرده است؛ سرمایه را آب کرده و موقع عبور از این عالم برای زندگی جاودان، هیچ ندارد و ورشکسته است.
جنس انسانها معمولاً در خطری جدی قرار دارند و آن، خطر نابودی اساس سعادت است. آدم وقتی نگاه میکند، میبیند بشر غافل است و نمیداند برای چه آمده؟ هدفش از این حضور چه بوده؟ و برای رسیدن به آن هدف کدام راه را باید انتخاب کند؟ باری به هر جهت بودن، همه را گرفتار کرده است؛ ولی قرآن کریم «اهل نجات» را با این صفات معرفی کرده است: «إلاّ الذّینَ آمَنُوا» تنها کسانی ورشکسته نیستند، عمر بر باد نمیدهند و در گذر عمر مبتلا به خسارت و زیان نمیشوند که ایمان داشته باشند؛ ایمان به حقیقت هستی، مبدأ متعال، الله عزّوجلّ. این قدم اول در رهایی از خسران و زیان و بدبختی است.
ولی ایمان بهتنهایی کفایت نمیکند؛ در کنار ایمان «وَ عَمِلوُا الصّالحِات» مطرح است. ایمان و عقیده باید انگیزه و عمل تولید کند؛ کسانی که باور دارند و با این باور زندگی میکنند و عمل صالح انجام میدهند. عمل صالح عملی است که با انگیزهی درست و با نیّت صالح انجام شود و در مسیر درست قرار بگیرد و برای هدف صحیح انجام شود. بنابراین اگر نیّت درست باشد، ولی عمل در چهارچوب نباشد و با فرمول الهی نباشد، این عمل، صالح نیست. اگر عمل، نیّتش درست باشد، در چهارچوب هم باشد، ولی برای رسیدن به یک مقصد غیر الهی باشد، آن هم عمل صالح نیست. کسانی اهل نجات هستند و از بدبختی رهایی پیدا میکنند که هم مؤمن باشند و هم تلاشگر؛ تلاششان هم در چهارچوب باشد.
ایمان و عمل صالح دو پایه هستند، ولی کافی نیستند. اگر این دو رکن را نیز کسی احراز کرد و دو پایهی محکم برای زندگیاش ساخت، نباید به این بسنده شود. شرط دیگری وجود دارد؛ «وَ توَاصَوا باِلحَقّ». یعنی خودسازی فردی کافی نیست، بلکه باید به دیگران هم توجه کند و آنها را هم در مسیر حق قرار دهد. انسان نمیتواند بهتنهایی برای رسیدن به سعادت امکانات لازم را فراهم کند، بلکه لازمهی مؤمن و صالح بودن اصلاح جامعه هم هست. «تواصی به حق» یعنی انسان برای هدایت دیگران، برای رشد فکری و برای بصیرت دیگران و برای رفع موانع هدایت از مسیر دیگران باید تلاش کند. باید در مسیر حق باشد و باید هم دردها را بشناسد و هم درمان را. البته اگر کسی داعیهی اصلاح جامعه را داشت و به حکم دینش نتوانست فساد جامعه را تحمل کند، مشکلاتی پیدا میکند. به این سادگی نمیتوان جامعه را اصلاح کرد. افرادی هستند که عناد و خباثت دارند و منافعشان را در خطر میبینند؛ قهراً به معارضه برمیخیزند و با کسی که هدایتگر است، درمییافتند و با او جنگ میکنند. اینجاست که تواصی به صبر هم لازم است.
بنابراین بینش الهی و برداشت درست ما از قرآن این است که اگر افراد بخواهند خودسازی کنند منهای ساختن اجتماع، خودسازی فردی نیز عملی نیست. اگر آدم اهل نماز شب باشد و از حرام هم پرهیز کند، ولی نسبت به جامعه بیتفاوت باشد مثلاً در جامعه حرامخواری میشود، ظلم میشود، حقی پایمال میشود، رشوه و بیعفتی رایج میشود، اما او نسبت به این امور حساسیتی نداشته باشد، گرفتار خسران و زیان است. چنین انسانی عمر خودش را ضایع کرده است.
خودسازی از جامعهسازی قابل انفکاک نیست. انسانی اهل نجات است که هم خودش اهل نجات باشد و هم برای نجات دیگران قدم بردارد. ما در روایات هم داریم که فرمودهاند جامعه مانند یک کشتی میماند. گروهی که در کشتی نشستهاند، اگر بخواهند سالم به مقصد برسند، هم خودشان باید در تحکیم و اصلاح این کشتی حواسشان جمع باشد و هم هر کسی بخواهد این کشتی را سوراخ کند، باید جلویش را بگیرند. اگر انسانی که در سفر دریایی کشتینشین است، توجه به همراهان خودش نکند و یکی از همراهان یا جمعی از آنها کشتی را سوراخ کند، همه را زیر آب میبرد. حرکت انسان برای رسیدن به ساحل نجات، حرکتی جمعی است. هر یک از افراد جامعه یا هر یک از امتها قصد تخریب کشتی اجتماع را داشته باشند، همه را نابود میکنند. «فساد» سوراخ کردن کشتیِ سعادت و نجات است. انسانهای بصیر و عاقل نمیتوانند ناظر باشند و بگویند من خودم سالم هستم و به کشتی دست نمیزنم، اما کاری به دیگران ندارم. این، شرط عقل نیست.
کسی که کشتی را سوراخ میکند، تنها خودش غرق نمیشود؛ دیگران را هم غرق میکند.
*یادداشتی از حجتالاسلاموالمسلمین کاظم صدیقی؛ نشریه عهد، شماره چهاردهم
...عَنْ أَبِی بَصِیرٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: إِنَّ اَلنَّبِیَّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بَیْنَا هُوَ ذَاتَ یَوْمٍ عِنْدَ عَائِشَةَ إِذَا اِسْتَأْذَنَ عَلَیْهِ رَجُلٌ فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ: «بِئْسَ أَخُو اَلْعَشِیرَةِ.» فَقَامَتْ عَائِشَةُ فَدَخَلَتِ اَلْبَیْتَ وَ أَذِنَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لِلرَّجُلِ فَلَمَّا دَخَلَ أَقْبَلَ عَلَیْهِ بِوَجْهِهِ وَ بِشْرُهُ إِلَیْهِ یُحَدِّثُهُ حَتَّى إِذَا فَرَغَ وَ خَرَجَ مِنْ عِنْدِهِ قَالَتْ عَائِشَةُ یَا رَسُولَ اَللَّهِ بَیْنَا أَنْتَ تَذْکُرُ هَذَا اَلرَّجُلَ بِمَا ذَکَرْتَهُ بِهِ إِذْ أَقْبَلْتَ عَلَیْهِ بِوَجْهِکَ وَ بِشْرِکَ فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ عِنْدَ ذَلِکَ: «إِنَّ مِنْ شَرِّ عِبَادِ اَللَّهِ مَنْ تُکْرَهُ مُجَالَسَتُهُ لِفُحْشِهِ.»
الکافی، ج۲، ص۳۲۶
امام صادق(ع) فرمودند: روزى پیامبر(ص) نزد عایشه بود، که مردى اجازه شرفیابى خواست.
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) فرمود:
«بد مردى است از عشیرهاش.»
پس عایشه برخاست و به درون اتاق رفت، و رسول خدا به آن مرد اجازه ورود داد.
همینکه وارد شد، حضرت با روى باز و خوشرویی با او برخورد فرمود.
به گفتگو با او پرداخت، تا وقتی که آن مرد فارغ شد و از نزد ایشان بیرون رفت.
عایشه عرض کرد: اى رسول خدا! شما این مرد را آنچنان یاد کردید، آنگاه با روى باز و خوشرویی با او برخورد کردید؟!
حضرت فرمود:
«از بدترین بندگان خدا کسى است که مردم بهخاطر بددهانیاش، از همنشینى با او اکراه داشته باشند.»
علامه مجلسى(ره) در شرح این حدیث میفرماید: این حدیث دلالت بر جواز مدارا کردن با فاسق و جواز غیبتِ او را دارد، و گفته شده نام آن مرد "عیینة بن حصن فزارى" یکى از سران شرور عرب بوده است.
عَنْ مُعَلَّى بْنِ خُنَیْسٍ قَالَ:
سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع یَقُولُ:
إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى یَقُولُ:
«مَنْ أَهَانَ لِی وَلِیّاً فَقَدْ أَرْصَدَ لِمُحَارَبَتِی
وَ أَنَا أَسْرَعُ شَیْءٍ إِلَى نُصْرَةِ أَوْلِیَائِی»
معلى بن خنیس نقل کرده است:
شنیدم از امام صادق (علیهالسلام) که میفرمود:
خداى تبارک و تعالى میفرماید:
«هر که به یک دوست من اهانت کند به جنگ با من کمین کرده،
و من به یارى دوستانم از هر چیز شتابانترم.»
الکافی، ج۲، ص۳۵۴
شادی زایدالوصف نمایندهی «کدخدا» در جشن چندمنظورهی
«اذعان قدرتهای جهانی به حقوق هستهای و حق غنیسازی ملت ایران»،
«شکست سازمان تحریم در صدمین روز دولت تدبیر و امید»،
«تعطیل نشدن هیچیک از برنامههای هستهای ایران» و نیز
«دیگر دستآوردهای تیم مذاکرهکننده جمهوری اسلامی»!!!
بـعـلـه . . .
نور قرمز چراغهای پیزُری اتوبوس، سرخی صورتم را پوشانده بود. انگار قلب، تمام خون را به سرم پمپ میکرد. ترمز اتوبوس، ایستادهها را کمی به جلو هُل داد. چشمهایم را بُراق کردم و برای چندمین بار به مردی که ایستگاه قبلی سوار شده بود، زُل زدم، شاید ذرهای خجالت در صورتش پیدا کنم. راننده صدایش را بلند کرد «آقا یه کم برید عقب، این بندهخداها سوار شن».
جا نبود، اما سعی کردم بیشتر خودم را عقب بکشم. مردک باز هم تکانی به خودش نداد. میله صندلی مقابلش را چسبیده بود و خودش را جلو کشیده بود تا دیگران را ترغیب کرده باشد به عقب رفتن. نمیخواست پنجرهفولادی را که تازه به آن رسیده بود، رها کند! یک نفر به سختی رد شد تا جایی باز کند برای جمعیتی که از بیرون ناامیدانه به ما نگاه میکردند. نفر دوم هم با شنیدن صدای فِسِّ درب اتوبوس، منصرف شد.
اتوبوس راه افتاد و نگاهم آن بیچارههای بازمانده در ایستگاه را که حالا در تاریکی فرو رفته بودند، رها کرد. دوباره شروع کردم به بررسی توجیهات و احتمالات؛ «جلویش جا نیست»، که خیلی هم هست. «کر و کور است، صدای راننده را نمیشنود و هجوم جمعیت را نمیبیند»، پس چرا خودش را جلو کشیده، تا بقیه رد شوند! «شب است و خسته است و حال ندارد»، خُب مگر بقیه خسته نیستند؟!، «میخواهد ایستگاه بعدی پیاده شود»، خب بیاید این طرفتر، موقع پیاده شدن راهی برایش باز میشود. تو نیکی میکن و در دجله انداز...
تنها احتمال باقیمانده این بود که «مردکِ بی شعور! خرش از پل گذشته و حالا که خودش سوار شده، بقیه به درَک!»
قضاوتم را کرده بودم، که متهم شروع کرد به جواب دادن به بغل دستیاش. مثل اینکه پرونده، شاکی هم داشت.
«شرمنده، دستم درد میکنه، نمیتونم میلههای بالایی رو بگیرم. اونورتر هم صندلیِ نزدیکی نیست که میلهاش رو بگیرم.»
آب سردی بود که رویم ریخت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشت: خواندن قضاوت دکتر حسامالدین آشنا راجع به شیخ هادی، امام جماعت بدون وضوی مسجدشان هم خالی از لطف نیست.
نمیدانم چه میشود مادر بچهها امر میکند به گرفتن عکس یادگاری از دخترانش.
«مطهره خانم» فرصت را غنیمت شمرده، گلدانی با گلهای صورتی را با بلوزش سِت میکند.
غـیـرتِ «ریحانه خانم» گل میکند و همانطور که در تصویر ملاحظه میفرمائید... بـــعــله...
چندروزپیش نشریه «عهد» را دست گرفته بودم به مرور. پرونده ویژهاش سومین سالروز سفر رهبر انقلاب بود به آشیانه آلمحمد(ص) در پائیز۸۹. صفحه آخر گفتاری از آیت الله کعبی با عنوان «گعدههای طلبگی» درج شده بود، پیرامون دیدارهای غیررسمی رهبری با علما و مراجع تقلید.
گوشه بالای صفحه، سمت چپ، عنوان جذابی داشت؛ «آیتالله صافی به رهبری چه گفت؟» در پاراگراف دوم، نکته قابل تأملی ذهن شلوغم را شلوغتر کرد.
«آیت الله العظمی صافی گلپایگانی اقتدار نظام و سیاست استکبارستیزی نظام را ستودند. در مسائل داخلی هم بر تحکیم هویت اسلامی تأکید کردند. آقا هم گفتند که این عزت بینالمللی از آثار تمسک به ارزشهای اسلامی در داخل هست که آیتالله العظمی گلپایگانی نیز تأکید کردند که بله اینها به هم مربوط است.»
حقیقت این است که نمیتوان آمار دقیقی از میزان تمسک مردم به ارزشهای اسلامی بهدست آورد، اما میتوان گفت از عرصههای بروز هویت اسلامی یک ملت، انتخابهایش است. و اینجاست که ارتباط "عزت بینالمللی" و "تمسک به ارزشهای اسلامی در داخل" آشکار میشود.
مردم بر اساس بینشهای خود دولتی را به وکالت میگیرند. دولتی که پیشانی وجهه بینالمللی آنهاست. دولتی که میتواند برای موکلین خود عزت و اقتدار بینالمللی بیافریند یا که نه. دولتی که میتواند مجسمه استکبارستیزی باشد یا نباشد. دولتی که...
دیشب، بعد از عزای قاسم بن الحسن(ع)، تماشای دل و قلوههایی که روی میز میان ظریف و کری ریخته بود، آزاردهنده بود.
قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع:
«مَنْ ذُکِرَ الْحُسَیْنُ ع عِنْدَهُ،
فَخَرَجَ مِنْ عَیْنِهِ [عَیْنَیْهِ] مِنَ الدُّمُوعِ مِقْدَارُ جَنَاحِ ذُبَابٍ،
کَانَ ثَوَابُهُ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ،
وَ لَمْ یَرْضَ لَهُ بِدُونِ الْجَنَّةِ»
امام صادق علیه السلام فرمودند:
«آنکه نزدش یادی از حسین علیهالسلام شود،
آنگاه از چشمش به قدر بال مگسی اشک خارج شود،
ثوابش بر عهده خداوند عزّوجلّ است،
و خداوند هرگز به کمتر از بهشت برای او راضی نمیشود»
[کاملالزیارات، ص۱۰۰]