ساعت شش و نیم از اداره میزنم بیرون که برگردم خانه.
تا به ایستگاه اتوبوس برسم، این فکرها در سرم میچرخد:
″من که دارم در این شرایط بد اقتصادی و فشاری که روی مردم است، ملبّس در شهر میچرخم، در معرض بعضی کملطفیها و کجفهمیها هستم. حتی ممکن است از این بابت خطری هم تهدیدم کند. اما خب کارکردهای اجتماعی و دینی ملبس بودن میچربد بر این خاطرات. حتی ممکن است این وسط تیری یا تیغی هم حواله شود، اما چه باک؟ باز هم حاضر نیستم این لباس را، عافیتطلبانه، از تن در آورم.″
بعد بلافاصله به خود میگویم:
″راستش را بگو! اینکه نمیخواهی این لباس را در آوری، از سر تکلیفمداری است یا از ترس اینکه این عقبنشینی در چشم دیگران کوچکات کند یا...؟″
دارم با خودم کلنجار میروم تا به لایههای پنهان خودم نفوذ کنم و به شناخت صحیحتری از خودم برسم.
پیرزنی با دستهای حنابسته جلویم را میگیرد و با لهجه غلیظی که آخرش هم متوجه نمیشوم کجایی است، چند بار حرفش را تکرار میکند تا بفهمم چه میگوید.
از شوهرش میگوید که از دنیا رفته و میخواهد بداند خیراتی که برایش انجام میدهد، به او میرسد؟ او این خیرات را میبیند؟ پس از مرگ، همه زنده میشوند؟ آنوقت او را خواهد دید؟
جوابش را میدهم. خوشحال میشود.
معلوم میشود محبت کهنهای میانشان بوده و هست.
خداحافظی میکنیم و از هم جدا میشویم.
خدا را شکر میکنم.
سوار اتوبوس میشوم. یک لحظه اینترنت گوشی را وصل میکنم. تیتر این خبرِ فوری در اعلانها ظاهر میشود:
«ترور یکی از مدافعان حرم در تهران»!
کمی جا میخورم. روی تیتر خبر کلیک میکنم. عکسها را با دقت نگاه میکنم. متن خبر را بالا پایین میکنم.
داغی در سینهام میپیچد و دلم را میسوزاند.
ساعت هفت شده.
از اتوبوس پیاده شدهام. دارم از روی خط عابرپیادهی میدان بهارستان عبور میکنم تا خود را به ایستگاه مترو برسانم.
پیش خودم میگویم:
″شاید همین الآن یکی از همین رانندهها جوگیر بشود و بخواهد دردش را التیام ببخشد!″
تصور میکنم اگر بروم زیر ماشین، اگر سرم به جای بخورد، دردش چهگونه خواهد بود و چه حالی خواهم داشت.
میخواهم بدانم آمادگی و طاقتش را دارم یا نه؟
اتفاقی نمیافتد. موتوریها راه کج میکنند تا رد شوم.
کمی جلوتر، چشمم به صورت اخمیِ پیرزنی میافتد که یک چرخِ خرید را هُل میدهد و به من نزدیک میشود.
مسیر چرخش را عوض میکند، سرعتش را تنظیم میکند و محکم به پایم میزند.
درد میگیرد. چیزی نمیگویم. عبور میکنم.
ته دلم، کمی ناراحت میشوم، ولی بلافاصله به خودم نهیب میزنم:
″پس چه شد آن ادعاها و توهمات؟!″
آرام میشوم.
خودم را بابت ناراحت شدنم سرزنش میکنم.
ساعت هشت شده.
از ایستگاه مترو بیرون میآیم.
راننده پرایدی که میخواهم با او بروم، با احترام سوارم میکند. در راه از بیکاریاش میگوید و اینکه مجبور شده در این خط کار کند.
پیاده میشوم. میخواهم سربالاییِ منتهی به خیابانمان را بالا بروم، که یک پژویی میایستد. سوارم میکند.
میگوید: "سربالاییِ نفسگیری است."
میگویم: "مردافکن است."
خودم هم قبلاً همینجا چندنفری را سوار کردهام.
تا سر کوچه میرساندم و یک بیستدقیقهی نفسگیر را از مسیرم کم میکند.
تشکر میکنم. خداحافظی میکنیم و پیاده میشوم.
ساعت هشت و نیم است.
دولّا میشوم که از کشوی میزتلویزیون جانمازم را بردارم.
میگویم بگذار ببینم پیرزن موفق شده کبودیای به پایم بیاندازد یا نه.
پاچه شلوارم را بالا میزنم. سَرسَری نگاهی میاندازم. اثری نمیبینم.
یاد شهیدِ ترورِ امروز میافتم.
بلافاصله در دلم به خودم پوزخند میزنم؛
"خاک بر سرت! دنبال چه بودی و چه نصیبت شد! تقریباً هیچ!
او که سالها در وسط میدان مبارزه بوده را، دشمن نشان کرده، برای ترورش ماهها برنامهریزی کرده، آدمنماهایی را اجیر کرده و به شهادت رسانده، تا جبههی مقاومت را مدتی لَنگ کند.
آنوقت توی پرادعا که از اداره به خانهات برمیگشتی را، پیرزنی سادهدل که از خرید برگشته و قیمتهای جدید عصبانیاش کرده، در گوشهای از میدان بهارستان، گیر انداخته و چرخش را به پایت کوبیده. حتی زخمی هم بر نداشتی. حتی جایش هم نمانده. حتی اگر حذفت کرده بود هم آبی از آب تکان نمیخورد و لطمهای به جایی و ثُلمهای به چیزی وارد نمیشد."
گویا ندای شهید بود که از بلندای آسمان بر یک کارمند معمولی در قعر دنیا تابید که:
"ما کجاییم و تو کجا؟!"
پانوشتـــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیلی در این فکرها (حدیث نفسهایی که اینجا نقلشان کردم) نیستم و در این سه سالی که تهران ساکنم، خیلی خیلی کم تندی و بیاحترامی دیدهام. (سردی و بیتفاوتی هست، ولی بیشتر احترام بوده و محبت.)
دیروز اما پروردگارم خواست با ترکیب این تأملات درونی و اتفاقات بیرونی، گوشمالیای بدهد و تلنگری بزند.
و الحمد لله رب العالمین