پاییز ۹۷ قرار شد بههمراه خانواده در پیادهروی اربعین شرکت کنیم.
محمدهادی حدوداً چهارساله بود.
کالسکه خودش را قبلاً رد کرده بودیم.
به دستوپا افتادیم تا کالسکهای جور کنیم.
از دوستان و آشنایان جویا شدیم، اما موردی پیدا نشد.
به ذهنم رسید در «دیوار» آگهی بگذارم.
در دیوار یک آگهی گذاشتم با این عنوان: «خریدار کالسکه بچه برای پیادهروی اربعین»
در توضیحاتش هم نوشتم که چون برای این سفر میخواهیم، مناسب رد کردن چاله چولههای مسیر باشد.
چند نفری پیام دادند و عکس فرستادند و قیمت تعیین کردند.
دو نفر اما پیام دادند چون برای پیادهروی اربعین میخواهید، رایگان میدهیم.
یکیشان یک کالسکه بزرگ و محکم و گرانقیمت داشت
و دیگری یک کالسکه عصاییِ رنگ و رو رفتهی ارزانقیمت.
اولی برای خانوادهای متمول بود در بالاشهر قم
و دیگری برای یک خانواده ضعیف از پایین شهر.
در دلم خدا خدا میکردم که همان اولی جور شود؛
چون علاوه بر اینکه رایگان و تر و تمیز بود، متعلق به یک خانواده پولدار بود و احتمالاً جنس خیلی خوبی داشت.
اگر اولی نمیشد، مردد بودم دومی را بگیرم یا نه؛
چون - هرچند رایگان بود، اما - بدنهاش ضعیف بود و معلوم نبود طاقت مسیر ناهموار عراق را داشته باشد.
خلاصه عرض کنم خدمتتان:
آن خانواده متمول چند بار قرارهایشان را با من پس و پیش کردند و در نهایت بعد از کلی مِنمِن کردن، گفتند نمیدهیم!
راستش خیلی ناراحت شدم؛
هم بهخاطر بدقولیشان، هم بهخاطر اینکه بهنوعی کوچک شده بودم و هم بهخاطر اینکه آنچه در دلم خیلی به آن مایل بودم، نشده بود.
موعد حرکت هم نزدیک میشد و فرصت برای جور کردن کالسکه رو به پایان بود.
ناچار رفتم سراغ همان کالسکه دوم، ته یک محله در پایینشهر قم.
کمی وراندازش کردم.
تردیدم در مورد تحملش برای طی مسیر بیشتر شد؛ نحیف بود و یکیدوتا ایراد هم داشت.
تشکر کردم، گرفتمش و در راه بازگشت، بردمش پیش یک تعمیرکار کالسکه تا چرخهای فرسودهاش را عوض کند و گیر و گورهایش را رفع کند.
تعمیرکار گفت چرخ بزرگتر هم برایش دارم، اما همین که دارد بهتر است.
در نهایت، با تردید و کمی ناراحتی از اینکه نکند تصمیم اشتباهی گرفتهام، به خانه برگشتم.
دل را به دریا زدیم و چند روز بعد با همان کالسکه عصایی راهی شدیم.
نشان به آن نشان که ما نهفقط آن سال، بلکه سال بعدش هم، با همان کالسکه - بدون اینکه یک پیچش را شل و سفت کنیم - رفتیم پیادهروی اربعین و بهسلامت برگشتیم.
هیچوقت یادم نمیرود:
در همان سفر اول، وقتی رسیدیم به مرز ایران و از مرز عبور کردیم،
وقتی کالسکه را تا کردم و همراه کولهها گذاشتم توی اتوبوس پر از زائر، تا برویم سمت مهران،
همانوقت بود که یک آن به فکر فرو رفتم که:
من نادان رو باش!
چقدر بیخود غُصه خوردم که نکند این کالسکه بهدردم نخورد،
درحالیکه بهخاطر سبُکی و کمجاییاش حمل و نقل راحتی داشت؛ از همه چالهچولهها هم رفت و آخ هم نگفت.
پیش خودم خیلی تحقیر شدم که چرا دل بسته بودم به آن کالسکه بزرگ در دست آن خانواده متمول؟!
فکر میکردم میروم آن کالسکهی سالم و شیک و محکم را با احترام از مطب آقای دکتر فلانی در محله سالاریه میگیرم و سفرمان خیلی شیک و مجلسی برگزار میشود!
غافل از اینکه پروردگار تقدیر دیگری رقم زده بود؛
تا در پایان آن سفر، در حالی که نفسنفس میزدم، عرق از سر تا پایم جاری بود و نایی برایم نمانده بود، پند دیگری به این بندهی غافل دهد؛
که دل نبندم به دنیا و اهلش!
که فریب ظاهر را نخورم و به غیب ایمان آورم!
که از قِبَل فقرا بیشتر بهره خواهم برد تا از قِبل اغنیا!
که خودم را پیش آدمهای کوچکِ بهظاهر بزرگ، تحقیر نکنم!
که صلاحم لزوماً در چیزی که میپندارم و به آن شوق دارم، نیست!
که...
یاد توصیهی حکیمانهی یکی از اساتید افتادم که به طلبههای در شرف ازدواج میفرمود:
سراغ خانوادههای پولدار نروید؛ که خیرشان به شما نمیرسد.
خانوادههای فقیر، مهربانتر هستند و خیرشان بیشتر به شما و زن و بچهتان میرسد؛ آنچه دارند را با شما تقسیم میکنند و در سختیها کمککارتان هستند.
این آیه هم برایم تداعی شد که:
«عَسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ» [بقره:۲۱۶]
«چهبسا چیزى را خوش ندارید و آن براى شما بهتر باشد و چهبسا چیزى را دوست دارید و آن براى شما بدتر باشید و [مصلحت شما را] خدا میداند و شما نمیدانید.»
تصویر مربوط است به پیامکهای کریمانه همان صاحبِ - بهظاهر فقیر و در واقع غنیِ - کالسکهی عصایی.
پیشتر هم این تصویر را استوری کرده بودم.
لطف کنید صلواتی هدیه بفرمایید به صاحب آن کالسکه قرمز عصایی و صاحب این جملات خالصانهی پیامک.